پارت140
#پارت140
شیطونکِ بابا🥺💜
به محض تموم شدن جملم در باشدت باز شد و با دیدن قیافه ی عصبی افراز گوشی از دستم افتاد روی تخت....
به سمتم خیز برداشت که چشمامو بستم و جیغی کشیدم از ترس
از موهام گرفتتم و پرتم کرد روی زمین که سرم به موزاییکای کف اتاق برخورد کرد و بوم صدا خورد
دستمو روی سرم گذاشتم که درد عجیبی توش پیچید یهو
+ چه غلطی میکردی عوضی ها؟! با اجازه ی کی تلفن خونه رو برداشتی؟؟
برای دفاع از خودم چند قدمی عقب رفتم تا اگه خواست دوباره حمله کنه بتونم فرار کنم
_ داشتم با مادرم حرف میزدم ، نکنه اینم جرمه؟؟!
+ تو گوه خوردی که داشتی با مادرت حرف میزدی!! مگه من بهت اجازه دادم؟؟
_ درست حرف بزن. فک کردی کی که هی بهم بی احترامی میکنی؟؟!
+ هنوز نفهمیدی من کیم ها؟؟ الان حالیت میکنم دختره ی چموش.....
خواست بزنتم که یهو دیوونه شدم و با فریاد گفتم:
_ میخوای بزنی منو؟؟ بیا بزن بیا
محکم کوبیدم توی سرم و وحشی بازی درمیاوردم ، به خودم فحش میدادم و داشتم خودزنی میکردم
افرازم با تعجب نگام میکرد و دیگه انگار عصبانی نبود ؛ برعکس یه ترحمی تو چشماش بود که حالمو بدترمیکرد
از بس خودمو زدم دستام دیگه جونی نداشتن ؛ روی زمین افتادم و اشکام سرازیر شد
افراز گردنمو بو سید و تنِ بی جونمو در آغوش کشید....
با گریه گفتم:
_ ولم کن بهم دست نزن....
حالم ازت بدمیشه.....
شیطونکِ بابا🥺💜
به محض تموم شدن جملم در باشدت باز شد و با دیدن قیافه ی عصبی افراز گوشی از دستم افتاد روی تخت....
به سمتم خیز برداشت که چشمامو بستم و جیغی کشیدم از ترس
از موهام گرفتتم و پرتم کرد روی زمین که سرم به موزاییکای کف اتاق برخورد کرد و بوم صدا خورد
دستمو روی سرم گذاشتم که درد عجیبی توش پیچید یهو
+ چه غلطی میکردی عوضی ها؟! با اجازه ی کی تلفن خونه رو برداشتی؟؟
برای دفاع از خودم چند قدمی عقب رفتم تا اگه خواست دوباره حمله کنه بتونم فرار کنم
_ داشتم با مادرم حرف میزدم ، نکنه اینم جرمه؟؟!
+ تو گوه خوردی که داشتی با مادرت حرف میزدی!! مگه من بهت اجازه دادم؟؟
_ درست حرف بزن. فک کردی کی که هی بهم بی احترامی میکنی؟؟!
+ هنوز نفهمیدی من کیم ها؟؟ الان حالیت میکنم دختره ی چموش.....
خواست بزنتم که یهو دیوونه شدم و با فریاد گفتم:
_ میخوای بزنی منو؟؟ بیا بزن بیا
محکم کوبیدم توی سرم و وحشی بازی درمیاوردم ، به خودم فحش میدادم و داشتم خودزنی میکردم
افرازم با تعجب نگام میکرد و دیگه انگار عصبانی نبود ؛ برعکس یه ترحمی تو چشماش بود که حالمو بدترمیکرد
از بس خودمو زدم دستام دیگه جونی نداشتن ؛ روی زمین افتادم و اشکام سرازیر شد
افراز گردنمو بو سید و تنِ بی جونمو در آغوش کشید....
با گریه گفتم:
_ ولم کن بهم دست نزن....
حالم ازت بدمیشه.....
۷.۹k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.