امروز سالگرد فوت پدر بزرگمه... 13 مهر... روز از دست دادن
امروز سالگرد فوت پدر بزرگمه... 13 مهر... روز از دست دادن یه پدربزرگ فوق العاده... اسمش حسین بود... یه مرد مهربون و صبور و دوست داشتنی... مطمئنم تا ابد یادمون نمیره چقدر تلاش می کرد از لحظه لحظه هامون لذت ببریم... ما بهش بابایی می گفتیم... واقعا برامون حکم پدر دوم رو داشت... قصه هایی برامون تعریف می کرد که باهاش قهقهه می زدیم... واااای چقدر با ما بازی می کرد... کلی با نوه هاش کشتی می گرفت و باهاشون شوخی می کرد... تفریح می برد، فقط و فقط برای اینکه دلمون شاد بشه و خنده مهمون لبهامون بشه:)
چیزی نبود که از بابایی بخواهیم و برامون نخره... جایی نبود که هوس کنیم و ما رو نبره... با اینکه ثروت نجومی نداشت اما برای ما با تموم وجود وقت می ذاشت و به فکر شاد کردن دلمون بود... اوج خوشی هامون مسافرت شمال بود... آب بازی با بابایی تو دریا و خیس کردن همدیگه و سروصدایی که بلند میشد از زمین زدن بابایی همیشه مهربون و همیشه خوشرو:)
بعد از آب بازی هم همیشه بستنی و زالزالک و نوشابه مهمونمون می کرد تا همون 2-3 روز شمال رفتن به تنمون بچسبه:)
جنگل که می رفتیم حتما برامون کباب درست می کرد و قبلش هم بساط تاب بازی رو برامون فراهم می کرد... اصلا کنار بابایی بودن همیشه پر بود از شادی و خنده و خوش گذشتن... پای حرفاش که می نشستیم کلی خاطره برای تعریف کردن داشت...خاطراتی که هیچوقت برای ما بچه ها کسل کننده نبود...راستی نگفتم، بابایی تو جوونیش تعزیه خون بوده و نقش امام حسین (ع) رو بازی می کرده... مامانی (مادربزرگم) میگه اون زمان برای بابایی نذر می کردن و حاجت هم می گرفتن... بابایی حسین... بابایی محبوب قلب همه بود چون برای همه از جون و دل کار می کرد... بی منت و بدون اینکه انتظار جبران داشته باشه... بابایی برای همه محبوب و الگو بود...
حالا 5 ساله نبود بابایی زجرمون میده... یاد و خاطره ش اشکو مهمون چشمامون می کنه و اسم حسین یاد آور یه پیرمرد مهربون و دوست داشتنی میشه که اسمش، رسمش، مهرش، یادش، مرامش، بخشندگیش و صبرش تا ابد تو یادمون موندگاره...
دوستای خوبم... سرتونو درد آوردم...میشه برای شادی روح همه اموات و پدر بزرگم فاتحه ای بخونید؟...
♥ اللهم♥ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
چیزی نبود که از بابایی بخواهیم و برامون نخره... جایی نبود که هوس کنیم و ما رو نبره... با اینکه ثروت نجومی نداشت اما برای ما با تموم وجود وقت می ذاشت و به فکر شاد کردن دلمون بود... اوج خوشی هامون مسافرت شمال بود... آب بازی با بابایی تو دریا و خیس کردن همدیگه و سروصدایی که بلند میشد از زمین زدن بابایی همیشه مهربون و همیشه خوشرو:)
بعد از آب بازی هم همیشه بستنی و زالزالک و نوشابه مهمونمون می کرد تا همون 2-3 روز شمال رفتن به تنمون بچسبه:)
جنگل که می رفتیم حتما برامون کباب درست می کرد و قبلش هم بساط تاب بازی رو برامون فراهم می کرد... اصلا کنار بابایی بودن همیشه پر بود از شادی و خنده و خوش گذشتن... پای حرفاش که می نشستیم کلی خاطره برای تعریف کردن داشت...خاطراتی که هیچوقت برای ما بچه ها کسل کننده نبود...راستی نگفتم، بابایی تو جوونیش تعزیه خون بوده و نقش امام حسین (ع) رو بازی می کرده... مامانی (مادربزرگم) میگه اون زمان برای بابایی نذر می کردن و حاجت هم می گرفتن... بابایی حسین... بابایی محبوب قلب همه بود چون برای همه از جون و دل کار می کرد... بی منت و بدون اینکه انتظار جبران داشته باشه... بابایی برای همه محبوب و الگو بود...
حالا 5 ساله نبود بابایی زجرمون میده... یاد و خاطره ش اشکو مهمون چشمامون می کنه و اسم حسین یاد آور یه پیرمرد مهربون و دوست داشتنی میشه که اسمش، رسمش، مهرش، یادش، مرامش، بخشندگیش و صبرش تا ابد تو یادمون موندگاره...
دوستای خوبم... سرتونو درد آوردم...میشه برای شادی روح همه اموات و پدر بزرگم فاتحه ای بخونید؟...
♥ اللهم♥ صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
۵.۰k
۱۳ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.