Part :1
سلامممم من برگشتم😂
☆چند پارتی از کوک☆
وقتی شوهرت خیانت میکنه تو هم با اون...
سلام من اتم و ۱۸ سالم و یه سال و نیمه که با یه مردی به اسم هان ازدواج کردم و واقعا ازش بدم میاد و دلم میخواد بهونه ای پیدا کنم تا جدا شیم راستش ازدواج ما زوری بود بخاطر نفع شرکت بابابزرگم
( بچه ها هان و ات تاحالا رابطه نداشتن اوکی 👍
و ات مامان و باباش ولش کردن)
ات ویو
مثل همیشه بیدار شدم و لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و رفتم پایین از اوجوما خداحافظی کردم و به سمت مدرسه رفتم...
(پرش بعد از مدرسه)
ات: از مدرسه برگشتم و رفتم داخل که هان رو دیدم هوفف
هان: کجا بودی لیدی
ات: منو اینجوری صدا نکن
هان:اخه چرا هاا
ات: میشه بس کنی
-دخترک خواست به سمت اتاقش بره که هان جلوش وایساد
هان: باشه عصبی نشو بیبی... امشب مهمون داریم مامان و بابای من و بابا بزرگت میان
ات:باش خداحافظ.... بعد از شنیدن اون حرف واقعا ناراحت شدم حوصله شونو ندارمممم
رفتم لباسام رو در اوردم و یه دوش گرفتم اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد
ناشناس؟؟
ات:الو
ن.ش: الو...سلام کوچولو
ات:عااا ببخشید شما؟؟
ن.ش:هه یعنی دوست صمیمی تو به همین زودی فراموش کردی؟؟
ات: دوست صمیمی..کوکککک خودتیی
کوک: بله خودمم😌
ات:واییی دلم برات تنگ شدههه
کوک:منم کوچولو... ام میایی ساعت ۵ همدیگه رو ببینیم
ات: ساعت ۵ اوکی باشه میبینمت... همونجای همیشگی؟؟
کوک:همونجای همیشگی*خنده*
ات:باشه بای
کوک:بای کوچولو
ات: وایییی خداااا باورم نمیشههه بلاخره قراره ببینمش 🥲
به عکسی که روی میز کناری تختم بود نگاه کردم : خیلی وقته ندیدمش
- دخترک داستان ما عاشق دوست صمیمیش شده ولی فک میکرد اگه بهش بگه دوستیشون به هم میخوره..
خب این اولین پارته
اگه دوست داشتین بگید پارت دیگه رو هم بزارم باشه ๋๋࣭࣭ 𓏲 🩰 ๋๋ ˶ . 🎀 𖥔 ˖⁺‧₊˚♡˚₊‧⁺˖
لایک بالای ۳۰
☆چند پارتی از کوک☆
وقتی شوهرت خیانت میکنه تو هم با اون...
سلام من اتم و ۱۸ سالم و یه سال و نیمه که با یه مردی به اسم هان ازدواج کردم و واقعا ازش بدم میاد و دلم میخواد بهونه ای پیدا کنم تا جدا شیم راستش ازدواج ما زوری بود بخاطر نفع شرکت بابابزرگم
( بچه ها هان و ات تاحالا رابطه نداشتن اوکی 👍
و ات مامان و باباش ولش کردن)
ات ویو
مثل همیشه بیدار شدم و لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و رفتم پایین از اوجوما خداحافظی کردم و به سمت مدرسه رفتم...
(پرش بعد از مدرسه)
ات: از مدرسه برگشتم و رفتم داخل که هان رو دیدم هوفف
هان: کجا بودی لیدی
ات: منو اینجوری صدا نکن
هان:اخه چرا هاا
ات: میشه بس کنی
-دخترک خواست به سمت اتاقش بره که هان جلوش وایساد
هان: باشه عصبی نشو بیبی... امشب مهمون داریم مامان و بابای من و بابا بزرگت میان
ات:باش خداحافظ.... بعد از شنیدن اون حرف واقعا ناراحت شدم حوصله شونو ندارمممم
رفتم لباسام رو در اوردم و یه دوش گرفتم اومدم بیرون که گوشیم زنگ خورد
ناشناس؟؟
ات:الو
ن.ش: الو...سلام کوچولو
ات:عااا ببخشید شما؟؟
ن.ش:هه یعنی دوست صمیمی تو به همین زودی فراموش کردی؟؟
ات: دوست صمیمی..کوکککک خودتیی
کوک: بله خودمم😌
ات:واییی دلم برات تنگ شدههه
کوک:منم کوچولو... ام میایی ساعت ۵ همدیگه رو ببینیم
ات: ساعت ۵ اوکی باشه میبینمت... همونجای همیشگی؟؟
کوک:همونجای همیشگی*خنده*
ات:باشه بای
کوک:بای کوچولو
ات: وایییی خداااا باورم نمیشههه بلاخره قراره ببینمش 🥲
به عکسی که روی میز کناری تختم بود نگاه کردم : خیلی وقته ندیدمش
- دخترک داستان ما عاشق دوست صمیمیش شده ولی فک میکرد اگه بهش بگه دوستیشون به هم میخوره..
خب این اولین پارته
اگه دوست داشتین بگید پارت دیگه رو هم بزارم باشه ๋๋࣭࣭ 𓏲 🩰 ๋๋ ˶ . 🎀 𖥔 ˖⁺‧₊˚♡˚₊‧⁺˖
لایک بالای ۳۰
۱۰.۳k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.