این بار دست های مادر خیلی دورتر از او بود که جلو آفتاب را
این بار دستهای مادر خیلی دورتر از او بود که جلو آفتاب را بگیرد تا به صورت کوچکش چنگ نیندازد. دستهای مادر خیلی دورتر از او بود که اشکهایش را در آغوش بگیرد. دست مادر خیلی دورتر از او بود که شیرهجانش را به کامش بریزد. دست مادر خیلی دورتر از آن بود که مهرش را بادبزن کند و گرما را از تن معصومش دور کند. بنیتای کوچک تنها بود... دستهای کوچکش را به شیشههای ماشین میکوبید، اما این بار پدر نبود که برای لحظهای تنها ماندنش زمین و زمان را به هم بدوزد. آفتاب گرم تابستان هم انگار دلی برای دخترک موطلایی نمیسوزاند.
تنهایی او را به تاریکی شب و صدای زوزه گرگها سپرد. اما آنها هم صدای گریههایش را نشنیدند. فرشته مرگ آن بالا پرسه میزد. به نظر مرگ هم دلش نمیآمد به دخترک ۸ماهه نزدیک شود. لبهای کوچکش از تشنگی ترک خورده بود. بنیتا دیگر توان گریه هم نداشت. آن لحظه بند دل مادر پاره شد و بیقرار دور خود میپیچید، فرشته مرگ پرهایش را دور بنیتا پیچید و او را با خود برد. نه تنها دنیا بلکه فرشته مرگ هم از زجر کشیدنش به تنگ آمده بود.
زانوهای مادر به زمین نشست، کمر پدر شکست. همان لحظه که دل مادر کهکشان را با خون جگر رنگ میکرد، بیرحمی دو مرد، بخشی از وجودشان را به آسمان کشاند. حالا دیگر چشمان بنیتا با دیدن مادر و شنیدن صدای پدر برق نمیزند. دیگر صدای خندههای بنیتا کوچولو در حیاط کوچک خانه نمیپیچد. دیگر بنیتایی نیست که مادر بیتابیاش را با گهوارهاش تاب دهد. دیگر مادر صدایی برای لالایی خواندن ندارد. دیگر بنیتایی نیست... گهواره سفید میتابد، چشم مادر خیره میماند. دیگر مادر بدون بنیتایش روی پا نمیایستد:)
تنهایی او را به تاریکی شب و صدای زوزه گرگها سپرد. اما آنها هم صدای گریههایش را نشنیدند. فرشته مرگ آن بالا پرسه میزد. به نظر مرگ هم دلش نمیآمد به دخترک ۸ماهه نزدیک شود. لبهای کوچکش از تشنگی ترک خورده بود. بنیتا دیگر توان گریه هم نداشت. آن لحظه بند دل مادر پاره شد و بیقرار دور خود میپیچید، فرشته مرگ پرهایش را دور بنیتا پیچید و او را با خود برد. نه تنها دنیا بلکه فرشته مرگ هم از زجر کشیدنش به تنگ آمده بود.
زانوهای مادر به زمین نشست، کمر پدر شکست. همان لحظه که دل مادر کهکشان را با خون جگر رنگ میکرد، بیرحمی دو مرد، بخشی از وجودشان را به آسمان کشاند. حالا دیگر چشمان بنیتا با دیدن مادر و شنیدن صدای پدر برق نمیزند. دیگر صدای خندههای بنیتا کوچولو در حیاط کوچک خانه نمیپیچد. دیگر بنیتایی نیست که مادر بیتابیاش را با گهوارهاش تاب دهد. دیگر مادر صدایی برای لالایی خواندن ندارد. دیگر بنیتایی نیست... گهواره سفید میتابد، چشم مادر خیره میماند. دیگر مادر بدون بنیتایش روی پا نمیایستد:)
۵.۴k
۲۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.