راکون کچولویی با موهای صورتی p87
نفس نفس میزد و قلبش را گرفته بود چه اتفاقی درحال رخ دادن بود؟ ترسیده نگاهش کردم بطری آبی که روی داشبورد بود را برداشتم و به دستش دادم بدون معطلی بطری را گرفت و شروع به خوردن کرد بکی با تعجب به ما نگاه میکرد و ناگهان طوری که انگار چیز مهمی فهمیده باشد وحشت زده مقداری از کرمی که برای آنیا درست کرده بود را به خورد جک داد
فریاد زدم:«چه کار میکنی»
در جوابم با فریاد بلند تری گفت:«خفه شو»
کمی بعد جک انگار که حالش بهتر شده باشد به خواب رفت
بکی دستش را میان دو دستش گرفت و گفت:«چرا متوجه نشدم؟»
«چی؟»
«جک کسی بود که آنیا رو آورده بود زخم آنیا کاملا باز بود قطعا مقداری از آن سم روی او هم ریخته»
«مگه حتما نباید از طریق خون یا دهان وارد بشه؟»
سری تکان داد و گفت:«نه قطعا سمی که میتونه قدرت غیر طبیعی رو از بین ببره یا آدم رو بکشه از طریق پوست هم میتونه منتقل بشه»با استرس بیشتری ادامه داد:«من ممکنه نتونم که این رو درمان کنم باید هر دوتایی اونا رو زودتر پیش یه دکتر یا همچین چیزی ببریم فکر میکنم بهتره ببریمشون پیش پدر جک»
پدر جک کسی بود که به جک یاد داده بود چگونه سم ها را از هم تشخیص بدهد احتمالا میتوانست آنها را نجات دهد با اینکه نمیدانستم او کجاست اما سریعا به سمت بیرون از جنگل راندم و قبل از اینکه بفهمم یک مسیر یک ساعت و نیمه را در طی نیم ساعت رفتم و جلوی خانه برادرم بودم
چرا آنجا بودم؟ نمیدانم با این حال شروع به زدن زنگ در کردم کمی بعد برادرم آمد و در را باز کرد همین که در را باز کرد فریاد زدم:«آقای گان اینجان؟»
از حرف های که زده بود متوجه شده بودم اسم پدرش گان است
برادرم سرش را کج کرد و با تعجب گفت:«نمیدونم چرا فکر میکنی که گان باید اینجا باشه ولی آره اینجاست»
به ماشین اشاره کردم و گفتم:«نمیتونم الان بهت توضیح بدم اما کمک کن ببریمشون تو»
با وحشت سری تکان داد و آنیا و جک رو توی خانه بردیم بکی نیز سریعا به ما ملحق شد
آنیا و جک را پیش آقای گان بردیم
و او بدون اینکه حرفی بزند شروع کرد به نگاه کردنمان سریعا پسرش و آنیا رو روی دوتا مبل جدا خواباند و دست به کار شد در عوض داداشم پرسید چه اتفاقی افتاده؟ جوری که انگار با این سوالش زخمی بزرگ و چندین ساله باز شده باشد برای اولین بار برای یک نفر این اتفاقات رو از اول تا آخر گفتم گاهی اوقات صدایم بالا تر میرفتم و گاهی اوقات هم بغضم میگرفت و در پایان دیگر نتوانستم این بغض را تحمل کنم و شروع به گریه کردم برادرم حیرت زده به من نگاه میکرد و به اتفاقاتی که افتاده بود میاندیشید با این حال من را در آغوش گرفت که اینکارش باعث شد تا مدتی که کمی خالی شوم بدون وقف گریه کنم شاید با اینکار سدی که مانع فروپاشی ام میشود کمی ترمیم شود
فریاد زدم:«چه کار میکنی»
در جوابم با فریاد بلند تری گفت:«خفه شو»
کمی بعد جک انگار که حالش بهتر شده باشد به خواب رفت
بکی دستش را میان دو دستش گرفت و گفت:«چرا متوجه نشدم؟»
«چی؟»
«جک کسی بود که آنیا رو آورده بود زخم آنیا کاملا باز بود قطعا مقداری از آن سم روی او هم ریخته»
«مگه حتما نباید از طریق خون یا دهان وارد بشه؟»
سری تکان داد و گفت:«نه قطعا سمی که میتونه قدرت غیر طبیعی رو از بین ببره یا آدم رو بکشه از طریق پوست هم میتونه منتقل بشه»با استرس بیشتری ادامه داد:«من ممکنه نتونم که این رو درمان کنم باید هر دوتایی اونا رو زودتر پیش یه دکتر یا همچین چیزی ببریم فکر میکنم بهتره ببریمشون پیش پدر جک»
پدر جک کسی بود که به جک یاد داده بود چگونه سم ها را از هم تشخیص بدهد احتمالا میتوانست آنها را نجات دهد با اینکه نمیدانستم او کجاست اما سریعا به سمت بیرون از جنگل راندم و قبل از اینکه بفهمم یک مسیر یک ساعت و نیمه را در طی نیم ساعت رفتم و جلوی خانه برادرم بودم
چرا آنجا بودم؟ نمیدانم با این حال شروع به زدن زنگ در کردم کمی بعد برادرم آمد و در را باز کرد همین که در را باز کرد فریاد زدم:«آقای گان اینجان؟»
از حرف های که زده بود متوجه شده بودم اسم پدرش گان است
برادرم سرش را کج کرد و با تعجب گفت:«نمیدونم چرا فکر میکنی که گان باید اینجا باشه ولی آره اینجاست»
به ماشین اشاره کردم و گفتم:«نمیتونم الان بهت توضیح بدم اما کمک کن ببریمشون تو»
با وحشت سری تکان داد و آنیا و جک رو توی خانه بردیم بکی نیز سریعا به ما ملحق شد
آنیا و جک را پیش آقای گان بردیم
و او بدون اینکه حرفی بزند شروع کرد به نگاه کردنمان سریعا پسرش و آنیا رو روی دوتا مبل جدا خواباند و دست به کار شد در عوض داداشم پرسید چه اتفاقی افتاده؟ جوری که انگار با این سوالش زخمی بزرگ و چندین ساله باز شده باشد برای اولین بار برای یک نفر این اتفاقات رو از اول تا آخر گفتم گاهی اوقات صدایم بالا تر میرفتم و گاهی اوقات هم بغضم میگرفت و در پایان دیگر نتوانستم این بغض را تحمل کنم و شروع به گریه کردم برادرم حیرت زده به من نگاه میکرد و به اتفاقاتی که افتاده بود میاندیشید با این حال من را در آغوش گرفت که اینکارش باعث شد تا مدتی که کمی خالی شوم بدون وقف گریه کنم شاید با اینکار سدی که مانع فروپاشی ام میشود کمی ترمیم شود
۱.۳k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.