پرنسس اسلایترین
#پرنسس_اسلایترین
#part47
: پسره کثافت
با عصبانیت رفتم تو اتاقم کتابارو انداختم زمین خودمو محکم انداختم روتخت
تخت: هوی چه خبرته
: خفه شو
داشت گریم میگرف که چرا همیشه گیر این اخلاقای دراکو افتادم....
یه هفته بعد
بی حوصله از جام بلند شدم رفتم اماده شدم تو تو این مدت دراکو اصلا جلو چشم نبود یا اگرم بود خیلی سردرگم و عصبی به نظر میمومد نمیدونم چرا بیخیال
رفتم سالن اجتماعات دنبال بچه ها میگشتم که دیدم صدای دادو بیداد بچه ها از برج داره میاد سریع رفتم. اونجا دیدم همه پایین برج جمع شدن دارن بالا رو نکا میکنن بالارو نگا کردم دیدم پدر لبه پرتگاهش وایستاده و دراکو هم چوپ دستیشو گرفته سمتش اولش فک کردم چشام دارن اشتباه میبینن اما نه انگار درست بود از پله ها بدو بدو. رفتم بالا نفسم دیگه داشت بند میومد رسیدم اون بالا که دیدم هری هرماینی و رون دارن گریه میکنن دراکو هم تاتوی مرگ خواریشو در اورده بود و با اون یکی دستشم میخواست پدرو بکشه
یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد نشستم رو زمین نمیدونستم چیکار کنم
چوب دستیمو دراوردم میخواستم بگیرم سمت دراکو جلوشو بگیرم که پدر گفت نه اینکارو نکن ماری، فقط کلیدو پیدا کن
من که مغزم قفل کرده بود نمیدونستم چی میگه اما بازم حواسمو جمع کردم تا خواستم دراکو رو بزنم پرفسور اسنیپ سریع اومد ورد مرگو خوندو پدرو از پرتگاه انداخت پایین
یه لحظه نفسم رفت پدرم، پدر عزیزم، همه کسم از جلو چشم محو شد چوب دستیو انداختم بدو بدو رفتم سمت پرتگاه که دراکو از پشت بغلم کرد نذاشت برم اما داشتم اونو پس میزدم که هرماینو هریم بغلم کردن با بلند ترین صدای ممکن داد زدم
: باااااباااااا، پپپدرررررر، پدر
بدجوری داشتم گریه میکردم که یه لحظه چشام سیاهی رفت
.....
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. تو بیمارستان هاگوارتز بودم سرمو چرخوندم دیدم رون بالا سرم خوابش برده، یاد اتفاقا افتادم از تخت اومدم پایین بدو بدو رفتم سمت در که رون بیدار شد
رون: ماری، بالخره بیدار شدی، کجا میریـ
: رون، رون پدرم کجاس
که دیدم قیافش عوض شد
رون: هیچی یادت نیس؟
: منظورت چیه؟ ینی،(یه نفس میکشه) ینی همشون واقعی بودن
رون: اره متاسفانه
نشستم رو زمین گریم گرف
: بابام واقعا مرده؟
رون: 2 هفته پیش
: چییی؟ من 2 هفتس بیهوشم؟
رون: اره دکتر گفت شوک بزرگی بهت وارد شده....
#part47
: پسره کثافت
با عصبانیت رفتم تو اتاقم کتابارو انداختم زمین خودمو محکم انداختم روتخت
تخت: هوی چه خبرته
: خفه شو
داشت گریم میگرف که چرا همیشه گیر این اخلاقای دراکو افتادم....
یه هفته بعد
بی حوصله از جام بلند شدم رفتم اماده شدم تو تو این مدت دراکو اصلا جلو چشم نبود یا اگرم بود خیلی سردرگم و عصبی به نظر میمومد نمیدونم چرا بیخیال
رفتم سالن اجتماعات دنبال بچه ها میگشتم که دیدم صدای دادو بیداد بچه ها از برج داره میاد سریع رفتم. اونجا دیدم همه پایین برج جمع شدن دارن بالا رو نکا میکنن بالارو نگا کردم دیدم پدر لبه پرتگاهش وایستاده و دراکو هم چوپ دستیشو گرفته سمتش اولش فک کردم چشام دارن اشتباه میبینن اما نه انگار درست بود از پله ها بدو بدو. رفتم بالا نفسم دیگه داشت بند میومد رسیدم اون بالا که دیدم هری هرماینی و رون دارن گریه میکنن دراکو هم تاتوی مرگ خواریشو در اورده بود و با اون یکی دستشم میخواست پدرو بکشه
یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد نشستم رو زمین نمیدونستم چیکار کنم
چوب دستیمو دراوردم میخواستم بگیرم سمت دراکو جلوشو بگیرم که پدر گفت نه اینکارو نکن ماری، فقط کلیدو پیدا کن
من که مغزم قفل کرده بود نمیدونستم چی میگه اما بازم حواسمو جمع کردم تا خواستم دراکو رو بزنم پرفسور اسنیپ سریع اومد ورد مرگو خوندو پدرو از پرتگاه انداخت پایین
یه لحظه نفسم رفت پدرم، پدر عزیزم، همه کسم از جلو چشم محو شد چوب دستیو انداختم بدو بدو رفتم سمت پرتگاه که دراکو از پشت بغلم کرد نذاشت برم اما داشتم اونو پس میزدم که هرماینو هریم بغلم کردن با بلند ترین صدای ممکن داد زدم
: باااااباااااا، پپپدرررررر، پدر
بدجوری داشتم گریه میکردم که یه لحظه چشام سیاهی رفت
.....
با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. تو بیمارستان هاگوارتز بودم سرمو چرخوندم دیدم رون بالا سرم خوابش برده، یاد اتفاقا افتادم از تخت اومدم پایین بدو بدو رفتم سمت در که رون بیدار شد
رون: ماری، بالخره بیدار شدی، کجا میریـ
: رون، رون پدرم کجاس
که دیدم قیافش عوض شد
رون: هیچی یادت نیس؟
: منظورت چیه؟ ینی،(یه نفس میکشه) ینی همشون واقعی بودن
رون: اره متاسفانه
نشستم رو زمین گریم گرف
: بابام واقعا مرده؟
رون: 2 هفته پیش
: چییی؟ من 2 هفتس بیهوشم؟
رون: اره دکتر گفت شوک بزرگی بهت وارد شده....
۲.۱k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.