پارت ۴۳
تقریبا کلاس خالی شده بود فقط نوا و جیمی و ایان مونده بودن.
ایان آخرین کتاب هم برداشت که چشمش به جیمی افتاد که به دیوار تکیه داده و بهش خیره شده.
با حالت سرد و بیتفاوتی گفت: چیه... چرا اونطوری زل زدی به من.
جیمی از حالت دست به سینه درومد و با حالت سلیطه واری گفت: عجب! نمیدونستم گورخر ها این شکلین .
ایان یه ابروش بالا رفت و گفت: با منی؟
جیمی زبونشو تو لپش چرخوند و گفت: آره با خودتم پسره نکبت!
ایان با حالت عصبانی کیوتی گفت: من پسره نکبتم؟ ای فلک زده...قبر خودتو کندی!
خواستن به هم نزدیک تر بشن که نوا خودشو بینشون رسوند و گفت: بچه اید یا چی؟ خجالت بکشین دوتا پسر خرس گنده...با هم دعوا هم میکنن.
ایان و جیمی هردو با تعجب نگاهش کردن و گفتن: مارو میگی؟ خرس گنده؟
-اره با خودتونم...نچ نچ...خجالت نمیکشید پیش یه دختر خوب کل کل میکنید؟ انتظار دارن زن هم بهشون بدن...
ایان و جیمی برا اولین بار باهم هم نظر شدن که ایان گفت: به ما زن نمیدن؟ بینایی دخترونت مشکل پیدا کرده؟ به این جذابی دلتم بخواد!
نوا چشم غره ای رفت و از در خارج شد؛ زیر لب زمزمه کرد: خل و چل ها...
جیمی مات و مبهوت گفت: به ما گفت خل و چل ایان؟
-به گمونم...آره!
ایان نوچی کرد و گفت : ول کن بابا جذابیت چشم بصیرت میخواد...بیا بریم.
-هعی...بریم داداش...بریم.
و بعد دست انداختن گردن هم و از به سمت خوابگاه حرکت کردن...
ایان آخرین کتاب هم برداشت که چشمش به جیمی افتاد که به دیوار تکیه داده و بهش خیره شده.
با حالت سرد و بیتفاوتی گفت: چیه... چرا اونطوری زل زدی به من.
جیمی از حالت دست به سینه درومد و با حالت سلیطه واری گفت: عجب! نمیدونستم گورخر ها این شکلین .
ایان یه ابروش بالا رفت و گفت: با منی؟
جیمی زبونشو تو لپش چرخوند و گفت: آره با خودتم پسره نکبت!
ایان با حالت عصبانی کیوتی گفت: من پسره نکبتم؟ ای فلک زده...قبر خودتو کندی!
خواستن به هم نزدیک تر بشن که نوا خودشو بینشون رسوند و گفت: بچه اید یا چی؟ خجالت بکشین دوتا پسر خرس گنده...با هم دعوا هم میکنن.
ایان و جیمی هردو با تعجب نگاهش کردن و گفتن: مارو میگی؟ خرس گنده؟
-اره با خودتونم...نچ نچ...خجالت نمیکشید پیش یه دختر خوب کل کل میکنید؟ انتظار دارن زن هم بهشون بدن...
ایان و جیمی برا اولین بار باهم هم نظر شدن که ایان گفت: به ما زن نمیدن؟ بینایی دخترونت مشکل پیدا کرده؟ به این جذابی دلتم بخواد!
نوا چشم غره ای رفت و از در خارج شد؛ زیر لب زمزمه کرد: خل و چل ها...
جیمی مات و مبهوت گفت: به ما گفت خل و چل ایان؟
-به گمونم...آره!
ایان نوچی کرد و گفت : ول کن بابا جذابیت چشم بصیرت میخواد...بیا بریم.
-هعی...بریم داداش...بریم.
و بعد دست انداختن گردن هم و از به سمت خوابگاه حرکت کردن...
۵.۷k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.