صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت48
«از زبان چویا»
با خوشحالی به زن ـه روبه روم نگاه کردم ـو گفتم: ممنونم!
لبخندی زد ـو گفت: امیدوارم بتونی با پچه ها کنار بیای.
سری تکون دادم ـو کمی به ادای احترام خم شدم ـو گفتم: بازم ممنونم، فردا میبینمتون.
سری تکون داد که از دفتر ـو بعدهم از مدرسه بیرون رفتم.
به محض اینکه پامو از اون مدرسه بیرون گذاشتم، با خوشحالی بالا پریدم ـو خندیدم ـو همزمان گفتم: ایوللل!!
سمت ـه خونه راه افتادم، بلاخره یه مدرسه قبولم کردن.
خوبی ـه مدرسه اینکه فاصله ی زیادی با خونه ـم نداره. دستامو حین ـه راه رفتن بالا بردم ـو کش ـو قوسی به
خودم دادم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
الان تنها کاری که مونده اینکه بتونم یه کار پیدا کنم.
همونطور که داشتم سمته خونه میرفتم چشمم به یه پوستر که روی شیشه ی یه مغازه چسبونده شده بود خورد.
جلوتر رفتم تا دید ـه بهتری به پوستر داشته باشم«به یک زیر دست ـه جوان نیازمندیم..»
تا این جمله رو دیدم بیخیال بقیه متن شدم ـو وارد مغازه شدم، انگار امروز روزه خوش شانسیمه.
کمی خم شدم ـو بعد دوباره صاف وایسادم ـو گفتم: سلام.
صاحب مغازه ی مرد تقریبا سالخورده بود، لبخند ـه گرمی زد ـو گفت: سلام جوون! برای کاری اینجایی؟
لبخندی زدم ـو کمی جلوتر رفتم ـو گفتم: روی پوستر روی شیشه ی مغازه نوشته بودین به یه نفر نیاز دارین، برای همین...
ادامه ی حرفمو نزدم که خودش گفت: البته؛ ولی قبلش باید یه فرمیو پر کنی.
سری تکون دادم که بعداز کمی گشتن یه برگه و یه خودکار داد دستم ـو منتظر موند.
بعداز تموم کردن ـه فرم، برگه رو بهش دادم که با لبخند گفت: میتونی از فردا بیای ـو کنارم کار کنی، اسمم ایزوکو تاکاشی ـه.
لبخندی زدم که به برگه نگاهی انداخت ـو بعداز خوندن ـه یه قسمتی از برگه گفت: متوسطه ی دوم، سال دومی! پس هنوز مدرسه میری.
خیله خب، میتونی یک ساعت بعداز تموم شدن مدرسه بیای اینجا؛ خوبه؟
با لبخند سری تکون دادم ـو گفتم: ازتون ممنونم، با اجازتون من دیگه میرم.
متقابلا سری تکون داد که تعظیم کوچیکی کردم ـو سمت ـه در رفتم.
با خوشحالی سمت ـه خونه رفتم.
درو باز کردم ـو رو مبل نشستم.
چشمامو رو هم گذاشتم، کاش میشد با دازای ـو جک تو یه مدرسه باشیم.
دوباره چشمامو باز کردم ـو به سقف خیره شدم، این تغییر ـه یهویی ـم زیادی عجیبه.
نگاهمو از سقف گرفتم ـو به پنجره دوختم.
همونطور تو سکوت به پنجره خیره شده بودم ـو ذره ای هم از جام تکون نخوردم.
رو مبل دراز کشیدم ـو دستمو رو چشمام گذاشتم،.. میسوزن.
همون موقع چشمام سنگین شدن ـو بعد.. سیاهی مطلق.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت48
«از زبان چویا»
با خوشحالی به زن ـه روبه روم نگاه کردم ـو گفتم: ممنونم!
لبخندی زد ـو گفت: امیدوارم بتونی با پچه ها کنار بیای.
سری تکون دادم ـو کمی به ادای احترام خم شدم ـو گفتم: بازم ممنونم، فردا میبینمتون.
سری تکون داد که از دفتر ـو بعدهم از مدرسه بیرون رفتم.
به محض اینکه پامو از اون مدرسه بیرون گذاشتم، با خوشحالی بالا پریدم ـو خندیدم ـو همزمان گفتم: ایوللل!!
سمت ـه خونه راه افتادم، بلاخره یه مدرسه قبولم کردن.
خوبی ـه مدرسه اینکه فاصله ی زیادی با خونه ـم نداره. دستامو حین ـه راه رفتن بالا بردم ـو کش ـو قوسی به
خودم دادم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
الان تنها کاری که مونده اینکه بتونم یه کار پیدا کنم.
همونطور که داشتم سمته خونه میرفتم چشمم به یه پوستر که روی شیشه ی یه مغازه چسبونده شده بود خورد.
جلوتر رفتم تا دید ـه بهتری به پوستر داشته باشم«به یک زیر دست ـه جوان نیازمندیم..»
تا این جمله رو دیدم بیخیال بقیه متن شدم ـو وارد مغازه شدم، انگار امروز روزه خوش شانسیمه.
کمی خم شدم ـو بعد دوباره صاف وایسادم ـو گفتم: سلام.
صاحب مغازه ی مرد تقریبا سالخورده بود، لبخند ـه گرمی زد ـو گفت: سلام جوون! برای کاری اینجایی؟
لبخندی زدم ـو کمی جلوتر رفتم ـو گفتم: روی پوستر روی شیشه ی مغازه نوشته بودین به یه نفر نیاز دارین، برای همین...
ادامه ی حرفمو نزدم که خودش گفت: البته؛ ولی قبلش باید یه فرمیو پر کنی.
سری تکون دادم که بعداز کمی گشتن یه برگه و یه خودکار داد دستم ـو منتظر موند.
بعداز تموم کردن ـه فرم، برگه رو بهش دادم که با لبخند گفت: میتونی از فردا بیای ـو کنارم کار کنی، اسمم ایزوکو تاکاشی ـه.
لبخندی زدم که به برگه نگاهی انداخت ـو بعداز خوندن ـه یه قسمتی از برگه گفت: متوسطه ی دوم، سال دومی! پس هنوز مدرسه میری.
خیله خب، میتونی یک ساعت بعداز تموم شدن مدرسه بیای اینجا؛ خوبه؟
با لبخند سری تکون دادم ـو گفتم: ازتون ممنونم، با اجازتون من دیگه میرم.
متقابلا سری تکون داد که تعظیم کوچیکی کردم ـو سمت ـه در رفتم.
با خوشحالی سمت ـه خونه رفتم.
درو باز کردم ـو رو مبل نشستم.
چشمامو رو هم گذاشتم، کاش میشد با دازای ـو جک تو یه مدرسه باشیم.
دوباره چشمامو باز کردم ـو به سقف خیره شدم، این تغییر ـه یهویی ـم زیادی عجیبه.
نگاهمو از سقف گرفتم ـو به پنجره دوختم.
همونطور تو سکوت به پنجره خیره شده بودم ـو ذره ای هم از جام تکون نخوردم.
رو مبل دراز کشیدم ـو دستمو رو چشمام گذاشتم،.. میسوزن.
همون موقع چشمام سنگین شدن ـو بعد.. سیاهی مطلق.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۷.۶k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.