دختر فراموش شده part 20
دختر فراموش شده
پارت 20
تو فکر این بودم که به یون هی بگم یا نه ... کجا باید میرفتم ؟!
باید میرفتم خابگاه و با بچه توی شکمم درس میخوندم ؟ یا باید میرفتم پیش یون هی و ازش کمک میخاستم ؟
یا اصن باید رگمو میزدم ؟:/ ( دختره اسکل )
این چه بچه ای بود ؟! بچه ای که پدرش قبولش نمیکرد ؟ یا بچه ای که سر زنده موندن یا نموندنش بحث میکردم ؟ بچه ای که نا خواسته بود ... بچه ای که به هیچ عنوان نمیتونستم رفتار پدرشو تحمل کنم ...
سرگردون تصمیم گرفتم به زندگی عادیم ادامه بدم ... راه افتادم رفتم دانگشاه حالا که شغلی نداشتم دیگه میتونستم فقط درس بخونم ...
یک هفته بعد
تو این یه هفته هیچ تماسی یا حتی پیامی از جیمین دریافت نکردم ... اما مهم نیست چون به حال چه اون فکر کنه که بچه رو بندازه یا نه من بچه رو بدنیا میارم ... حتی اگه بزارمش پرورشگاه ... برای لحظه شک شدم من این حرفو زدم ؟ پرورشگاه ؟! منی که تو بوسان همیشه میرفتم یتیم خونه و به پدر و مادر این بچه ها لعنت میفرستادم و میگفتم ای کاش سقدش میکردین میخام بچمو بزارم پرورشگاه ؟
سیلی به خودم زدم ... هانااا حالت خوبه ؟ انگار دیوونه شدی ! اما من هیچوقت اون پدر مادرا رو درک نکرده بودم ! بچه ای که باباش مسئولیتشو قبول نمیکنه ؟
با صدای منشی به خودم اومدم : خانم کیم هانا اماده باشید نفر بعدی شما باید برید داخل
رفته بودم برای چکاپ بچه ... همون بچه ای که جیمین حرف از انداختنش میزد !
نگاهی به زوج بغل دستیم انداختم مردی که عین پروانه درو سر زنش میچرخید و قربون صدقش میرفت : زن قشنگم بریم ببینم حال این فرشته کوچولو چطوره ؟
زن دستی رو شکمش کشید و لبخندی زد : با وجود پدری مثل تو حتما خوشحاله...
بغض گلومو گرفت ... اشک تو چشمام جمع شد این پدر چجوری از اومدن بچش خوشحال بود و دور زنش میچرخید و جیمین چجور ؟
درسته من توقع نداشتم مثل زنش با من برخورد کنه اما نه اینکه جوری رفتار کنه انگار منو این بچه تو این زندگی اضافی ایم !
رفتم داخل اتاق دکتر
همین که دکتر اومد حرف بزنه صدای زنگ گوشیم پرید وسط حرفش خاستم خاموشش کنم اما با دیدن اسم جیمین پشیمون شدم ...
- ببخشید یه لحظه !
دکتر : باشه بفرمایید
گوشی رو جواب دادم اما برای لب زدن تردید داشتم
+ سلام هانا
- س...سلام
+ حالت خوبه ؟
دروغ گفتم
- عاره ...
+ کجایی ؟
- مطب دکتر برای چکاپ بچه
+ عاها... اگه پول لازم داشتی بهم بگو
- نمیخام ...
+ مثل تو فیلما چیزی حوس نکردی ؟ چیزی لازم نداری ؟
پوزخندی زدم
- چرا مثل تو فیلما اینجا پر از این زوجاست !
زیر لب جوری که نشنوه گفتم
- من فقط تو رو نیاز دارم !
+ هانا من متاسفم اگه نمیتونم پیشت باشم
- مهم نیست ... تو دستور انداختن بچه رو نده نمیخاد بیای میش من
عصبانی شد
+ هاناا
- برو به کارت برس فکر کنم سرت شلوغ باشه بعد از یه هفته ...!
+ وقت کافی برای حرف زدن با زنم دارم نگران نباش
- برو بابا من حتی زنتم نیستم !
مکالمه خیلی سرد ... هیچ وقت فکر نمیکردم اون جیمین کوچولو که اگه پیشنهاد میداد بریم جنگل و من اونجا به خراش کوچیک بر میداشتم و جیمین تا خونه کولم میکرد چون حس میکرد مسئولیتش با اونه ... به همچین ادمی تبدیل بشه
+ تو زنمی
- تو شناسنامت اسمی از کیم هانا نمیبینم !
+ فقط بزار برسم کره میدونم باهات چیکار کنم !
متعجب پرسیدم
- برسی کره ؟
لکنت گرفت
+ عممم ... نه چیزه ... خب عاره راستش دیروز اومدیم امریکا برای اجرا یه سه هفته دیگه برمیگردیم
- باشه ...کار خوبی کردی شغلت مهم تر از منو این بچست برو سه هفته دیگه بیا ....
بی خداحافظی گوشی رو روش قطع کردم که تازه متوجه گندی که زدم شدم ... تمام مدت فکر کردم تو اتاق تنهام ولی مثل اینکه خانم دکتر داشت تمام مکالمه هامونو گوش میکرد شروع به حرف زدن کرد
دکتر : فضولی نباشه میتونم در مورد مسائل شخصیت نظری بدم ؟
امید درونم درخشید شاید اون فکری داشت
- خیلی خوشحال میشم
دکتر : اگه من جای تو بودم بچه رو مینداختم !
پارت 20
تو فکر این بودم که به یون هی بگم یا نه ... کجا باید میرفتم ؟!
باید میرفتم خابگاه و با بچه توی شکمم درس میخوندم ؟ یا باید میرفتم پیش یون هی و ازش کمک میخاستم ؟
یا اصن باید رگمو میزدم ؟:/ ( دختره اسکل )
این چه بچه ای بود ؟! بچه ای که پدرش قبولش نمیکرد ؟ یا بچه ای که سر زنده موندن یا نموندنش بحث میکردم ؟ بچه ای که نا خواسته بود ... بچه ای که به هیچ عنوان نمیتونستم رفتار پدرشو تحمل کنم ...
سرگردون تصمیم گرفتم به زندگی عادیم ادامه بدم ... راه افتادم رفتم دانگشاه حالا که شغلی نداشتم دیگه میتونستم فقط درس بخونم ...
یک هفته بعد
تو این یه هفته هیچ تماسی یا حتی پیامی از جیمین دریافت نکردم ... اما مهم نیست چون به حال چه اون فکر کنه که بچه رو بندازه یا نه من بچه رو بدنیا میارم ... حتی اگه بزارمش پرورشگاه ... برای لحظه شک شدم من این حرفو زدم ؟ پرورشگاه ؟! منی که تو بوسان همیشه میرفتم یتیم خونه و به پدر و مادر این بچه ها لعنت میفرستادم و میگفتم ای کاش سقدش میکردین میخام بچمو بزارم پرورشگاه ؟
سیلی به خودم زدم ... هانااا حالت خوبه ؟ انگار دیوونه شدی ! اما من هیچوقت اون پدر مادرا رو درک نکرده بودم ! بچه ای که باباش مسئولیتشو قبول نمیکنه ؟
با صدای منشی به خودم اومدم : خانم کیم هانا اماده باشید نفر بعدی شما باید برید داخل
رفته بودم برای چکاپ بچه ... همون بچه ای که جیمین حرف از انداختنش میزد !
نگاهی به زوج بغل دستیم انداختم مردی که عین پروانه درو سر زنش میچرخید و قربون صدقش میرفت : زن قشنگم بریم ببینم حال این فرشته کوچولو چطوره ؟
زن دستی رو شکمش کشید و لبخندی زد : با وجود پدری مثل تو حتما خوشحاله...
بغض گلومو گرفت ... اشک تو چشمام جمع شد این پدر چجوری از اومدن بچش خوشحال بود و دور زنش میچرخید و جیمین چجور ؟
درسته من توقع نداشتم مثل زنش با من برخورد کنه اما نه اینکه جوری رفتار کنه انگار منو این بچه تو این زندگی اضافی ایم !
رفتم داخل اتاق دکتر
همین که دکتر اومد حرف بزنه صدای زنگ گوشیم پرید وسط حرفش خاستم خاموشش کنم اما با دیدن اسم جیمین پشیمون شدم ...
- ببخشید یه لحظه !
دکتر : باشه بفرمایید
گوشی رو جواب دادم اما برای لب زدن تردید داشتم
+ سلام هانا
- س...سلام
+ حالت خوبه ؟
دروغ گفتم
- عاره ...
+ کجایی ؟
- مطب دکتر برای چکاپ بچه
+ عاها... اگه پول لازم داشتی بهم بگو
- نمیخام ...
+ مثل تو فیلما چیزی حوس نکردی ؟ چیزی لازم نداری ؟
پوزخندی زدم
- چرا مثل تو فیلما اینجا پر از این زوجاست !
زیر لب جوری که نشنوه گفتم
- من فقط تو رو نیاز دارم !
+ هانا من متاسفم اگه نمیتونم پیشت باشم
- مهم نیست ... تو دستور انداختن بچه رو نده نمیخاد بیای میش من
عصبانی شد
+ هاناا
- برو به کارت برس فکر کنم سرت شلوغ باشه بعد از یه هفته ...!
+ وقت کافی برای حرف زدن با زنم دارم نگران نباش
- برو بابا من حتی زنتم نیستم !
مکالمه خیلی سرد ... هیچ وقت فکر نمیکردم اون جیمین کوچولو که اگه پیشنهاد میداد بریم جنگل و من اونجا به خراش کوچیک بر میداشتم و جیمین تا خونه کولم میکرد چون حس میکرد مسئولیتش با اونه ... به همچین ادمی تبدیل بشه
+ تو زنمی
- تو شناسنامت اسمی از کیم هانا نمیبینم !
+ فقط بزار برسم کره میدونم باهات چیکار کنم !
متعجب پرسیدم
- برسی کره ؟
لکنت گرفت
+ عممم ... نه چیزه ... خب عاره راستش دیروز اومدیم امریکا برای اجرا یه سه هفته دیگه برمیگردیم
- باشه ...کار خوبی کردی شغلت مهم تر از منو این بچست برو سه هفته دیگه بیا ....
بی خداحافظی گوشی رو روش قطع کردم که تازه متوجه گندی که زدم شدم ... تمام مدت فکر کردم تو اتاق تنهام ولی مثل اینکه خانم دکتر داشت تمام مکالمه هامونو گوش میکرد شروع به حرف زدن کرد
دکتر : فضولی نباشه میتونم در مورد مسائل شخصیت نظری بدم ؟
امید درونم درخشید شاید اون فکری داشت
- خیلی خوشحال میشم
دکتر : اگه من جای تو بودم بچه رو مینداختم !
۶۲.۱k
۱۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.