فیک جانگ کوک(عشق و مرگ)پارت۳
چشام تار می دید صدای اشنا می گفت :
ا/ت عزیزم خوبی
ا/ت
ا/ت
توروخدا چشاتو باز کن
خدا رو شکر ات تو چشاتو باز کردی .خوبی عزیزم.
ا/ت:خوبم .
باورم نمی شد من حاملم ولی کوک اصلا هیچی راجب این نگفته بود فک کنم دکتر بهش نگفته .خدا یا شکرت.
فردا صبح:
از زبون کوک:بیدار شدم دیدم ا/ت نیست ترسیدم که نکنه حالش بد شده من خواب بودم سرسع پاشدم رفت بیرون داشت میز رو می چید از شدت عصبی رفتم سفت بغلش کردم.
از زبون ا/ت :یه هو یه دست خیلی سفتی رو دور شکمم احساس کردم کوک بود.با هم صبحونه خوردیم .
تا پارت بعد
ا/ت عزیزم خوبی
ا/ت
ا/ت
توروخدا چشاتو باز کن
خدا رو شکر ات تو چشاتو باز کردی .خوبی عزیزم.
ا/ت:خوبم .
باورم نمی شد من حاملم ولی کوک اصلا هیچی راجب این نگفته بود فک کنم دکتر بهش نگفته .خدا یا شکرت.
فردا صبح:
از زبون کوک:بیدار شدم دیدم ا/ت نیست ترسیدم که نکنه حالش بد شده من خواب بودم سرسع پاشدم رفت بیرون داشت میز رو می چید از شدت عصبی رفتم سفت بغلش کردم.
از زبون ا/ت :یه هو یه دست خیلی سفتی رو دور شکمم احساس کردم کوک بود.با هم صبحونه خوردیم .
تا پارت بعد
۳۱۱.۸k
۰۶ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.