دقیقا پشت سرت! p¹¹
*برگشتن خونه*
کوک بدون توجه به اینکه کفشاشو در بیاره مینسو رو میچسبونه به دیوار
مینسو هنوز از دست کوک عصبیه و ازش میترسه و حس میکنه دیگه بهش اعتماد نداره و ...
از زبون مینسو
حس میکردم دیگه نمیخامش و دوست نداشتم منو ببوسه
پس دستشو پیچوندم و از زیر دستش بیرون اومدم و بدو بدو به سمت در حرکت کردم
از زبون کوک
هرجا بری پیدات میکنممم
و میدوه دنبالش
اما فکر کوک درست نبود
و نمیتونه مینسو رو پیدا کنه
کوک: مینسو؟؟داری منو میترسونیااا
کجا رفتی؟؟
تو که جایی نداری بری
مینسو!!!
مینسو!!!
از زبون مینسو:
فقط میدوویدم که پشتمو دیدم که فهمیدم گمم کرده
توی فکرش
من چم شده؟؟ما باهم بودیم الان چرا فرار کردم؟؟بخاطر اینکه خون اشامه؟؟
اول گفتم برگردم اما دیدم اگه برگردم بد تنبیهم میکنه
پس فقط میدوویدم ...
تو خونه خودشون
پدرش انگشتاشو رو ابروهاش فشار داده بود و خیلی عصبی بود و همه میدونستن نباید باهاش حرف بزنن!
دو هفته گذشته بود و هیچکس نتونست مینسو رو پیدا کنه...
حتی پلیسا!!!
یعنی اون کجا رفته؟؟
ادامه پارت بعد
کوک بدون توجه به اینکه کفشاشو در بیاره مینسو رو میچسبونه به دیوار
مینسو هنوز از دست کوک عصبیه و ازش میترسه و حس میکنه دیگه بهش اعتماد نداره و ...
از زبون مینسو
حس میکردم دیگه نمیخامش و دوست نداشتم منو ببوسه
پس دستشو پیچوندم و از زیر دستش بیرون اومدم و بدو بدو به سمت در حرکت کردم
از زبون کوک
هرجا بری پیدات میکنممم
و میدوه دنبالش
اما فکر کوک درست نبود
و نمیتونه مینسو رو پیدا کنه
کوک: مینسو؟؟داری منو میترسونیااا
کجا رفتی؟؟
تو که جایی نداری بری
مینسو!!!
مینسو!!!
از زبون مینسو:
فقط میدوویدم که پشتمو دیدم که فهمیدم گمم کرده
توی فکرش
من چم شده؟؟ما باهم بودیم الان چرا فرار کردم؟؟بخاطر اینکه خون اشامه؟؟
اول گفتم برگردم اما دیدم اگه برگردم بد تنبیهم میکنه
پس فقط میدوویدم ...
تو خونه خودشون
پدرش انگشتاشو رو ابروهاش فشار داده بود و خیلی عصبی بود و همه میدونستن نباید باهاش حرف بزنن!
دو هفته گذشته بود و هیچکس نتونست مینسو رو پیدا کنه...
حتی پلیسا!!!
یعنی اون کجا رفته؟؟
ادامه پارت بعد
۱۴.۵k
۰۶ خرداد ۱۴۰۰