the pain p29
the pain p29
اون مرد تهیونگو وارد ون مشکی رنگ کرد... جونگکوک لحظه ی ورود تهیونگ به اون ون رو دید و قلبش با صدای بلندی شکست... اون اشکای تهیونگ رو ندید... تلاش هاش برای آزادیم ندد... ون مشکی شروع به حرکت کرد و جونگکوک با تعلل سوار ماشینش شد و به عمارت برگشت...
از لحظه ی ورودشون به ون ، تهیونگ با صدای بلند تری شروع به گریه کرد و سعی کرد از اون مرد خودشو نجات بده ولی اون مرد مشکی پوش تهیونگو روی پاهاش نشوند و یکی از دستاش رو دور شکمش حلقه کرد
تهیونگ دستشو روی دستایی که بی رحمانه دستشو روی شکمش میفشورد قرار داد و سعی کرد اونو پس بزنه... مرد سرشو توی گردن تهیونگ برد و بوسه هایی بهش زد و سعی کرد اونو اینجوری اروم کنه...
+گریه نکن عروسک...اگه بدونی ما چقدر دنبالت گشتیم!
تهیونگ حالش از مرد پشتش به هم میخورد، خودشو تکون داد و سعی کرد از رو پاهای اون بلند بشه ولی اون خیلی محکم دستای تهیونگو پشت سرش نگه داشت و با اشاره ای که داد یکی دیگه از اونا از روی صندلی طناب نسبتا ضخیمی برداشت و دستای تهیونگو بست که باعث شد تهیونگ دیوانه وار خودشو تکون بده...
مرد پشت سرش سر اونو سمت خودش برگردوند و لباشو روی لبای اون کوبید... تهیونگ سرشو از اون چرخوند ولی فکش بین دست قوی مرد قفل شده بود... با حس خفگی که بهش دست داد با دستاش به شکم مرد چنگ زد و جیغ خفه ای کشید... مرد دستشو از روی شکم تهیونگ پایین یرد و شروع به لمس ع..ض..و..ش کرد تا اونو ت..ح..ر..ی..ک کنه...تهیونگ با ترس بدی که سعی در پنهان کردنش داشت خودشو توی شکم مرد کوبید و لب اونو گاز گرفت که باعث شد مرد رهاش کنه...
ته: ولم کنید آشغالا...
ولی بلافاصله دوباره اونو نگه داشت روی صندلی های جلویی نشوندش و دستشو روی دهنش قفل کرد... با یه اشاره فرد دیگه ای پالتوشو از شونه اش پایین اورد و بعد از کنار زدن تیشرتش سرنگ کوچیکی رو توی کتفش تزریق کرد که باعث شد دستای تهیونگ شروع به لرزش کنن و کم کم گریه هاش اروم بشه و سرش بی جون روی سینه اش بیوفته...
...
...
...
بلافاصله بعد از ورودش به عمارت خودشو خودشو تو اتاق پدرش پرت کرد
کوک: تهیونگو بردن..
پدرش با کمی تعجب و تمسخر به کوک نگاه کرد و سری با تاسف براش تکون داد...
جئون: مطمئنی بردنش...یا اون فرار کرد!؟...چه عشق کوتاهی! دیدی گفتم!؟دیدی؟! تو از اون فریب خوردی! راحت ترکت کرد و گولت زد...
جونگکوک با غم به چهره ی خندون پدرش نگاه کرد توقعی هم نداشت...اون پسر اینجا بهش خوش نگذشته بود که بخواد بمونه...ولی جونگکوک باور نمیکرد تهیونگ معصومش اونو گول زده باشه...
...
...
...
ادامه دارد...
اون مرد تهیونگو وارد ون مشکی رنگ کرد... جونگکوک لحظه ی ورود تهیونگ به اون ون رو دید و قلبش با صدای بلندی شکست... اون اشکای تهیونگ رو ندید... تلاش هاش برای آزادیم ندد... ون مشکی شروع به حرکت کرد و جونگکوک با تعلل سوار ماشینش شد و به عمارت برگشت...
از لحظه ی ورودشون به ون ، تهیونگ با صدای بلند تری شروع به گریه کرد و سعی کرد از اون مرد خودشو نجات بده ولی اون مرد مشکی پوش تهیونگو روی پاهاش نشوند و یکی از دستاش رو دور شکمش حلقه کرد
تهیونگ دستشو روی دستایی که بی رحمانه دستشو روی شکمش میفشورد قرار داد و سعی کرد اونو پس بزنه... مرد سرشو توی گردن تهیونگ برد و بوسه هایی بهش زد و سعی کرد اونو اینجوری اروم کنه...
+گریه نکن عروسک...اگه بدونی ما چقدر دنبالت گشتیم!
تهیونگ حالش از مرد پشتش به هم میخورد، خودشو تکون داد و سعی کرد از رو پاهای اون بلند بشه ولی اون خیلی محکم دستای تهیونگو پشت سرش نگه داشت و با اشاره ای که داد یکی دیگه از اونا از روی صندلی طناب نسبتا ضخیمی برداشت و دستای تهیونگو بست که باعث شد تهیونگ دیوانه وار خودشو تکون بده...
مرد پشت سرش سر اونو سمت خودش برگردوند و لباشو روی لبای اون کوبید... تهیونگ سرشو از اون چرخوند ولی فکش بین دست قوی مرد قفل شده بود... با حس خفگی که بهش دست داد با دستاش به شکم مرد چنگ زد و جیغ خفه ای کشید... مرد دستشو از روی شکم تهیونگ پایین یرد و شروع به لمس ع..ض..و..ش کرد تا اونو ت..ح..ر..ی..ک کنه...تهیونگ با ترس بدی که سعی در پنهان کردنش داشت خودشو توی شکم مرد کوبید و لب اونو گاز گرفت که باعث شد مرد رهاش کنه...
ته: ولم کنید آشغالا...
ولی بلافاصله دوباره اونو نگه داشت روی صندلی های جلویی نشوندش و دستشو روی دهنش قفل کرد... با یه اشاره فرد دیگه ای پالتوشو از شونه اش پایین اورد و بعد از کنار زدن تیشرتش سرنگ کوچیکی رو توی کتفش تزریق کرد که باعث شد دستای تهیونگ شروع به لرزش کنن و کم کم گریه هاش اروم بشه و سرش بی جون روی سینه اش بیوفته...
...
...
...
بلافاصله بعد از ورودش به عمارت خودشو خودشو تو اتاق پدرش پرت کرد
کوک: تهیونگو بردن..
پدرش با کمی تعجب و تمسخر به کوک نگاه کرد و سری با تاسف براش تکون داد...
جئون: مطمئنی بردنش...یا اون فرار کرد!؟...چه عشق کوتاهی! دیدی گفتم!؟دیدی؟! تو از اون فریب خوردی! راحت ترکت کرد و گولت زد...
جونگکوک با غم به چهره ی خندون پدرش نگاه کرد توقعی هم نداشت...اون پسر اینجا بهش خوش نگذشته بود که بخواد بمونه...ولی جونگکوک باور نمیکرد تهیونگ معصومش اونو گول زده باشه...
...
...
...
ادامه دارد...
۱۶.۸k
۱۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.