* * زندگی متفاوت
🐾پارت 26
#paniz
دستم درد میکرد بخاطر فشاری که بهم وارد کرده بود بی رحم
اگه یه روز از زندگیم بود اون روزم تلاش میکردم از دستش فرار کنم
مگه من ادم نبود فقط خودش بالا نشون میداد
خودشیفته لنگ لنگان از پله ها رفتم پایین به شدت سرم درد میکرد از هر چی که بود داشتم منو تا جنون میبرد به سمت اشپزخونه رفتم دنبال مسکن میگشتم ولی پیدا نمیکردم یدونه کابینت مونده بود که نگشتم بازش کردم
جعبه دارو رو پیدا کردم مسکن برداشتم با یه لیوان اب خوردم سرم داشت میترکید اروم اروم رفتم رو مبل نشستم شیققه هام مالیدم تا یکم از سردردم اروم بشه
چند دقیقه ای نگزشت که تلفن خونه زنگ خورد رو میز عسلی بود دودل بودم که بردارم یا نه
اگه رضا بیاد ببین من دارم با تلفن حرف میزنم چی با خودش چی فک میکنه
دل به دریا زدم گوشیو برداشتم
پانیذ:بله
دیانا:سلام پانیذ منم دیانا
پانیذ:س..لام
دیانا:چرا اینجوری حرف میزنی دختر چیزی شده رضا کاری کرده
پانیذ:نه نه چیزی نشده تعجبم کردم که زنگ زدی
دیانا:دیگه تعجب نکن خوو چون مهراب داداشت همه چیو برام تعریف کرد
پانیذ:چیو تعریف کرد
دیانا:قضیه گذشته ولی نمیدونم چجوری به داداشم بگم چون خون جلوی چشماش گرفته نمیزار حرفی بزنم حالا اینا رو ول کن الان تنهایی
پانیذ:اره تنهام
دیانا:پانیذ یه درخواستی ازت داشتم
پانیذ:چه درخواستی بگو
دیانا:این شمارو بردار هر موقع تنها شدی بهم زنگ بزن خوو منم یه روزی مث تو حالم بد بود تو اومدی باهام حرف زدی احساس میکنم وایب خوبی ازت میگیرم میشه با هم دوص شیم با هم درد و دل کنیم منم بیشتر اوقات تو عمارت تنهام ارسلان هم که کار فقط میشه
پانیذ:اره چرا که نه
دیانا:مرسیی
با صدای در هول شده به دیانا گفتم
پانیذ:دیانا من برم فک کنم یکی داره میاد
دیانا:باش خدافز
پانیذ:خدافز
گوشیو قطع کردم که دختر جون که میخورد 30 32 باشه اومد تو
دختر:سلام پانیذ خانوم
پانید:سلام
دختر : اقا منو فرستادن اینجا میتونم کارم شروع کنم
پانید:اره عزیزم فقط اسمت چیه
دختره:اسیه
پانیذ:چه اسمه قشنگی داری
اسیه :مرسی من برم شام و بزارم ساعت 8 باید برم
پانیذ:برو عزیزم
دختر خوبی بود قشنگ باهاش صمیمی شده بودم ساعت 7 ونیم اینا بود عازم رفتن شد من موندم با خونه ی سوت و کور
گرسنه نبودم رفتم تو اتاقی که بهم داده بود یه گوشه ی اتاق چند طبقه کتاب بود رفتم یکی یکی گشتم تا یه کتاب خوب پیدا کنم بعد کلی گشتن یه خوبش پیدا کردم رفتم پایین رو مبل نشستم و شروع کردم به خوندن........
#leoreza
با اعصاب خورد کنی از عمارت زدم بیرون دیا چش شده بود چرا هعی میخواست منصرفف ام کنه چرا همش طرف داری پانیذ میکرد
با اینکه خوب تغییر کرده بود حالش خوب شده بود منم خوشحال بودم ولی وقتی از پانیذ طرفداری میکرد رد میدادم...
#paniz
دستم درد میکرد بخاطر فشاری که بهم وارد کرده بود بی رحم
اگه یه روز از زندگیم بود اون روزم تلاش میکردم از دستش فرار کنم
مگه من ادم نبود فقط خودش بالا نشون میداد
خودشیفته لنگ لنگان از پله ها رفتم پایین به شدت سرم درد میکرد از هر چی که بود داشتم منو تا جنون میبرد به سمت اشپزخونه رفتم دنبال مسکن میگشتم ولی پیدا نمیکردم یدونه کابینت مونده بود که نگشتم بازش کردم
جعبه دارو رو پیدا کردم مسکن برداشتم با یه لیوان اب خوردم سرم داشت میترکید اروم اروم رفتم رو مبل نشستم شیققه هام مالیدم تا یکم از سردردم اروم بشه
چند دقیقه ای نگزشت که تلفن خونه زنگ خورد رو میز عسلی بود دودل بودم که بردارم یا نه
اگه رضا بیاد ببین من دارم با تلفن حرف میزنم چی با خودش چی فک میکنه
دل به دریا زدم گوشیو برداشتم
پانیذ:بله
دیانا:سلام پانیذ منم دیانا
پانیذ:س..لام
دیانا:چرا اینجوری حرف میزنی دختر چیزی شده رضا کاری کرده
پانیذ:نه نه چیزی نشده تعجبم کردم که زنگ زدی
دیانا:دیگه تعجب نکن خوو چون مهراب داداشت همه چیو برام تعریف کرد
پانیذ:چیو تعریف کرد
دیانا:قضیه گذشته ولی نمیدونم چجوری به داداشم بگم چون خون جلوی چشماش گرفته نمیزار حرفی بزنم حالا اینا رو ول کن الان تنهایی
پانیذ:اره تنهام
دیانا:پانیذ یه درخواستی ازت داشتم
پانیذ:چه درخواستی بگو
دیانا:این شمارو بردار هر موقع تنها شدی بهم زنگ بزن خوو منم یه روزی مث تو حالم بد بود تو اومدی باهام حرف زدی احساس میکنم وایب خوبی ازت میگیرم میشه با هم دوص شیم با هم درد و دل کنیم منم بیشتر اوقات تو عمارت تنهام ارسلان هم که کار فقط میشه
پانیذ:اره چرا که نه
دیانا:مرسیی
با صدای در هول شده به دیانا گفتم
پانیذ:دیانا من برم فک کنم یکی داره میاد
دیانا:باش خدافز
پانیذ:خدافز
گوشیو قطع کردم که دختر جون که میخورد 30 32 باشه اومد تو
دختر:سلام پانیذ خانوم
پانید:سلام
دختر : اقا منو فرستادن اینجا میتونم کارم شروع کنم
پانید:اره عزیزم فقط اسمت چیه
دختره:اسیه
پانیذ:چه اسمه قشنگی داری
اسیه :مرسی من برم شام و بزارم ساعت 8 باید برم
پانیذ:برو عزیزم
دختر خوبی بود قشنگ باهاش صمیمی شده بودم ساعت 7 ونیم اینا بود عازم رفتن شد من موندم با خونه ی سوت و کور
گرسنه نبودم رفتم تو اتاقی که بهم داده بود یه گوشه ی اتاق چند طبقه کتاب بود رفتم یکی یکی گشتم تا یه کتاب خوب پیدا کنم بعد کلی گشتن یه خوبش پیدا کردم رفتم پایین رو مبل نشستم و شروع کردم به خوندن........
#leoreza
با اعصاب خورد کنی از عمارت زدم بیرون دیا چش شده بود چرا هعی میخواست منصرفف ام کنه چرا همش طرف داری پانیذ میکرد
با اینکه خوب تغییر کرده بود حالش خوب شده بود منم خوشحال بودم ولی وقتی از پانیذ طرفداری میکرد رد میدادم...
۱۲.۸k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.