°•°•○°•°•وقتی برادر ناتنیت بود°•°•○°•°•
°•°•○°•°•وقتی برادر ناتنیت بود°•°•○°•°•
Part:19
دوباره نشست رو صندلی پارک
و شروع کرد به گاز زدن پشمک و نگاه کردن به اطرافش
.
.
.
پشمکش تموم شده بودو حوصلش سر رفته بود
بلندشد و شروع کرد راه رفتن
همینجوری راه میرفت که یهو رسید به یه جای تاریک
یهو دید صدای دو نفر میاد
سریع رفت قایم شد
که صدای یه نفر رو شنید
براش آشنا بود...خیلی آشنا
سرشو با ترس برگردوند و نگاه کرد
چی؟چی؟
شک شده بود....یوری و دَن ...
دهن کوان رو چسب زده بودن و دستاشو با طناب بسته بودن به صندلی
کوان بیهوش بود
پس آب ریختن روش
اون کوچه انقدر تاریک بود که کسی حتی جرعت نمیکرد یه قدم بره جلو تر
ولی حتی خود سنا هم نمیدونست چطوری سر از اینجا در اورده
داشت نگاشون میکرد که یهو کوان داد زد
کوان:تو تو میدونستم توعم مثل دخترای دیگه....(داد
با دادش به خودم لرزیدم که یهو دَن یه چاقوی خیلی بزرگ و تیز داد دست یوری
یوری هم پوزخند چاقو رو گرفت روشو داد سمت کوان
داشتم از ترس میمردم
که یهو یوری گفت
یوری:خدافظ
و چاقو رو فرو کرد تو قلب کوان
بعد چند ثانیه خون داشت از دهن کوان میریخت بیرون
از ترس میخواستم فرار کنم
ولی نمیتوستم چون منو میدیدن
خواستم برم عقب تر که یهو پام خورد به یه زنگوله ای که پایین افتاده بود
لعنت بهش مال رستوران بود
وای اینجا چیکار میکرد؟
یهو یوری گفت
یوری:بیا بیرون کوچولو
نمیدونستم چیکار کنم صداشون داشت واضح تر شنیده میشد پس یعنی داشتن نزدیکتر میومدن
چاره ای نداشتم
گوشیموسفت گرفتم موهامو سفت کردم
و فرار کردم
دَن:وای نه بیچاره شدیم
یوری:گاوی گاو
دَن:به من چه؟تو خری
یوری:اههههه باید از اینجا بریم
دَن:هیجا نمیتونیم بریم چون پول نداریم
یوری:اهه پول کوان هست
دَن:اسکلی؟!اونا مال خودش نیست مال باباشه
یوری:تو پس چرا گفتی بایدبکشیش ما به پولش احتیاج داریم الاغ
دَن:خب تازه یادم اومد
یوری:میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
دَن:خفه شو بابا
{سنا}
انقدرر دوییدم که نفس کم آوردم
دوباره رسیدم به پارک
و باز دوباره نشستم رو صندلی پارک
از ترس داشتم میلرزیدم
خود به خود اشکام میریخت
گونه هام خیس خیس شده بود
که یهو دیدم یکی اومده پیشم
دقت کردم دیدم....
Part:19
دوباره نشست رو صندلی پارک
و شروع کرد به گاز زدن پشمک و نگاه کردن به اطرافش
.
.
.
پشمکش تموم شده بودو حوصلش سر رفته بود
بلندشد و شروع کرد راه رفتن
همینجوری راه میرفت که یهو رسید به یه جای تاریک
یهو دید صدای دو نفر میاد
سریع رفت قایم شد
که صدای یه نفر رو شنید
براش آشنا بود...خیلی آشنا
سرشو با ترس برگردوند و نگاه کرد
چی؟چی؟
شک شده بود....یوری و دَن ...
دهن کوان رو چسب زده بودن و دستاشو با طناب بسته بودن به صندلی
کوان بیهوش بود
پس آب ریختن روش
اون کوچه انقدر تاریک بود که کسی حتی جرعت نمیکرد یه قدم بره جلو تر
ولی حتی خود سنا هم نمیدونست چطوری سر از اینجا در اورده
داشت نگاشون میکرد که یهو کوان داد زد
کوان:تو تو میدونستم توعم مثل دخترای دیگه....(داد
با دادش به خودم لرزیدم که یهو دَن یه چاقوی خیلی بزرگ و تیز داد دست یوری
یوری هم پوزخند چاقو رو گرفت روشو داد سمت کوان
داشتم از ترس میمردم
که یهو یوری گفت
یوری:خدافظ
و چاقو رو فرو کرد تو قلب کوان
بعد چند ثانیه خون داشت از دهن کوان میریخت بیرون
از ترس میخواستم فرار کنم
ولی نمیتوستم چون منو میدیدن
خواستم برم عقب تر که یهو پام خورد به یه زنگوله ای که پایین افتاده بود
لعنت بهش مال رستوران بود
وای اینجا چیکار میکرد؟
یهو یوری گفت
یوری:بیا بیرون کوچولو
نمیدونستم چیکار کنم صداشون داشت واضح تر شنیده میشد پس یعنی داشتن نزدیکتر میومدن
چاره ای نداشتم
گوشیموسفت گرفتم موهامو سفت کردم
و فرار کردم
دَن:وای نه بیچاره شدیم
یوری:گاوی گاو
دَن:به من چه؟تو خری
یوری:اههههه باید از اینجا بریم
دَن:هیجا نمیتونیم بریم چون پول نداریم
یوری:اهه پول کوان هست
دَن:اسکلی؟!اونا مال خودش نیست مال باباشه
یوری:تو پس چرا گفتی بایدبکشیش ما به پولش احتیاج داریم الاغ
دَن:خب تازه یادم اومد
یوری:میکشمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
دَن:خفه شو بابا
{سنا}
انقدرر دوییدم که نفس کم آوردم
دوباره رسیدم به پارک
و باز دوباره نشستم رو صندلی پارک
از ترس داشتم میلرزیدم
خود به خود اشکام میریخت
گونه هام خیس خیس شده بود
که یهو دیدم یکی اومده پیشم
دقت کردم دیدم....
۴.۴k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.