پارت ۳۱
تابع قوانین جمهوری اسلامی
بلاخره روزش رسید ، میکاپرا میکاپم کردن و بعدش که از اتاق رفتن بیرون شروع به پوشیدن لباسم کردم دستم به زیپ لباسم نمیرسید پس یکی از خدمه رو صدا زدم و در باز شد فکر کردم خدمتکاریه که صداش زدم ، پس رومو به سمتش برنگردوندم
اوف خوب شد اومدی بیا این زیپو برام ببند الان یونجون میاد
صدایی از سمتش نشنیدم که ناگهان دستای گرم و مردونه ای رو روی کمر لختم احساس کردم میخواستم روم رو به طرفش برگردونم اما مانع شد و زیپ لباسمو بالا کشید و بعد دستاش رو دور کمرم حلقه کردو سرشو روی گودی گردنم فرو برد
هی.. هوانگ هیونجین اینجا چه غلطی میکنی گمشو بیرون همین حالا
_خیلی وقته بوی بدنتو نچشیدم ملکه ی من توی این لباس خیلی زیبا شدی ولی وقتی به این فکر میکنم که برای یه مرد دیگه پوشیدیش دلم میخواد جرش بدم
دستش رو محکم تر کردو گردنمو بوسید و لب هاشو به گونه هام میکشید و خمار باهام حرف میزد
هوانگ هیونجین گمشو بیرون تا جیغ نزدم یونجون بیاد
_ فکر میکنی میزارم با اون مرتیکه ازدواج کنی؟
هوانگ هیونجین چطور بعد از کشتن یجی انتظار داری چشمی بهت بگم و باهاش ازدواج نکنم ها؟
_آههه...باور کن ضره ای از کشتنش پشیمون نیستم عشقم
هوانگ هیونجین ازت متنفرم هق هق دست کثیفتو بهم نزن
برعکس حرف بیشتر دستمالیم کرد ( بچم خیلی لجبازه 😌)
_ات اگه میخوای امشب مردی که بهش میگی عشق جدیدت بلایی سرش نباید با شوهرت بیا
شوهر؟ خندن داره هوانگ هیونجین چرا نمیخوای بفهمی از اون شبی که به این قلب شلیک کردی دیگه زنت نبودم
_ یادم نمیاد طلاقت داده باشم
من ازت شکایت کردم هوانگ هیونجین حالا دیگه گمشو برو من باتو جهنمم نمیام
_ حرف آخرت همینه ؟
اره گمشو
_ پس حداقل قبل از اینکه برای آخرین بار ببینیش تویه بوسه ای که قراره داشته باشیم همراهیم کن ، این آخرین شبی هست که میبینیم
منطورت رو نمیفهمم ؟
_ میگم این آخرین باریه همو میبینم عشق من نمیخوای ارزومو برآورده کنی
توی دلش: این آخرین باره که اون مرتیکه رو میبینی بعد از اینکه از سر راه برداشتمش همیشه منو میبینی
گردنمو گرفت و شروع به بوسیدنم کرد و منم بخیال اینکه آخرین دیدارمونه دستمو در گردنش کردم و همراهی کردم ( راستیش ات با اینکه مافیاس خیلی خنگه ولی خب 😵💫) بعد سریع ازش جدا شدم
خب آخرین خواستتو انجام دادم حالا گم شو و منتظر پلیسا باش تا بیان و به جرم کشتن یجی ببرنت زندان
_ فعلا خداحافظ عشق من
رفت بیرون و روی زمین افتادم و شروع به گریه کردم پاهام میلرزید و پیشش میخواستم خود رو قوی نشون بدم همونطور که گریه میکردم یونجون وارد شد
یونجون: عشقم چیشده قربونت برم
اومد و به آغوش گرفتم و براش ماجرا رو تعریف کردم
یونجون: نگران نباش عشقم
بلاخره روزش رسید ، میکاپرا میکاپم کردن و بعدش که از اتاق رفتن بیرون شروع به پوشیدن لباسم کردم دستم به زیپ لباسم نمیرسید پس یکی از خدمه رو صدا زدم و در باز شد فکر کردم خدمتکاریه که صداش زدم ، پس رومو به سمتش برنگردوندم
اوف خوب شد اومدی بیا این زیپو برام ببند الان یونجون میاد
صدایی از سمتش نشنیدم که ناگهان دستای گرم و مردونه ای رو روی کمر لختم احساس کردم میخواستم روم رو به طرفش برگردونم اما مانع شد و زیپ لباسمو بالا کشید و بعد دستاش رو دور کمرم حلقه کردو سرشو روی گودی گردنم فرو برد
هی.. هوانگ هیونجین اینجا چه غلطی میکنی گمشو بیرون همین حالا
_خیلی وقته بوی بدنتو نچشیدم ملکه ی من توی این لباس خیلی زیبا شدی ولی وقتی به این فکر میکنم که برای یه مرد دیگه پوشیدیش دلم میخواد جرش بدم
دستش رو محکم تر کردو گردنمو بوسید و لب هاشو به گونه هام میکشید و خمار باهام حرف میزد
هوانگ هیونجین گمشو بیرون تا جیغ نزدم یونجون بیاد
_ فکر میکنی میزارم با اون مرتیکه ازدواج کنی؟
هوانگ هیونجین چطور بعد از کشتن یجی انتظار داری چشمی بهت بگم و باهاش ازدواج نکنم ها؟
_آههه...باور کن ضره ای از کشتنش پشیمون نیستم عشقم
هوانگ هیونجین ازت متنفرم هق هق دست کثیفتو بهم نزن
برعکس حرف بیشتر دستمالیم کرد ( بچم خیلی لجبازه 😌)
_ات اگه میخوای امشب مردی که بهش میگی عشق جدیدت بلایی سرش نباید با شوهرت بیا
شوهر؟ خندن داره هوانگ هیونجین چرا نمیخوای بفهمی از اون شبی که به این قلب شلیک کردی دیگه زنت نبودم
_ یادم نمیاد طلاقت داده باشم
من ازت شکایت کردم هوانگ هیونجین حالا دیگه گمشو برو من باتو جهنمم نمیام
_ حرف آخرت همینه ؟
اره گمشو
_ پس حداقل قبل از اینکه برای آخرین بار ببینیش تویه بوسه ای که قراره داشته باشیم همراهیم کن ، این آخرین شبی هست که میبینیم
منطورت رو نمیفهمم ؟
_ میگم این آخرین باریه همو میبینم عشق من نمیخوای ارزومو برآورده کنی
توی دلش: این آخرین باره که اون مرتیکه رو میبینی بعد از اینکه از سر راه برداشتمش همیشه منو میبینی
گردنمو گرفت و شروع به بوسیدنم کرد و منم بخیال اینکه آخرین دیدارمونه دستمو در گردنش کردم و همراهی کردم ( راستیش ات با اینکه مافیاس خیلی خنگه ولی خب 😵💫) بعد سریع ازش جدا شدم
خب آخرین خواستتو انجام دادم حالا گم شو و منتظر پلیسا باش تا بیان و به جرم کشتن یجی ببرنت زندان
_ فعلا خداحافظ عشق من
رفت بیرون و روی زمین افتادم و شروع به گریه کردم پاهام میلرزید و پیشش میخواستم خود رو قوی نشون بدم همونطور که گریه میکردم یونجون وارد شد
یونجون: عشقم چیشده قربونت برم
اومد و به آغوش گرفتم و براش ماجرا رو تعریف کردم
یونجون: نگران نباش عشقم
۶۵۴
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.