"پشیمونم"p14
وارد خود عمارت شدیم برگشتم طرف مینهو و به کلید دستش نگاه کردم.(کلید سلول)
_بندازش بالا!
کلید رو پرت کرد هوا که با یه حرکت گرفتمش ، برگشتم طرف جونسون که رو مبل ولو بود.
_حالا نوبت این الدنگه!
رفتم سمتش و به بچه ها اشاره کردم دنبالم بیان ؛ سه تایی عین عزرائیل بالا سرش واستاده بودیم .. درن با چشمای گشاد شده برگشت سمتم و دستشو گذاشت رو دهنش.
_چیشد یهو؟ خوبی درن؟
_ناهی! وای!
_چیشده؟ بنال دیگه!
برگشت به طرف جونسون و زیر لبی گفت: "بدنش!"
با دستم کوبیدم رو شونش و گفتم: " منم بار اول که دیدمش از تو بدتر بودم ! اما الان وقت این هیز بازیا نیست!"
مینهو به دوتامون یه نگاه تأسف باری کرد و گفت: "خب حالا چیکار کنیم؟"
_باید از اینجا ببریمش تو اتاقش ، وقتی بهوش بیاد خیلی ضایعس اگه اینجا باشه!
درن دستاشو گذاشت رو هم و گفت: "کی قراره ببرتش؟"
دوتایی برگشتیم طرف مینهو که چند قدم رفت عقب و با دستش نشون میداد "نه من نه!"
__
_تو چیزی نمیخوری؟
کلافه دستی به موهاش کشید و رو مبل نشست.
_نه! نمیدونم برچی اینقدر دلشوره دارم!
تهیونگ دهنشو با رامن پر کرد و با همون دهن پر گفت: "دلشوره نداشته باش"
و به ورقه های روی میز اشاره کرد
_برو این ورقه های سهامُ تحویل بده به جونسون واگرنه فردا شرکتو رو سرش میزاره.
ورقه هارو از روی میز چنگ زد و همونطوری که با حرص میرفت سمت در گفت: "آخرش خودم قاتل جونسون میشم!"
هم در رو باز کرد با تیان برخورد کرد که بدون توجه از کنارش رد شد ، تیان برگشت و با داد گفت: "هعی! کجا میری تو باز؟"
_سر قبر جونسون! (داد)
خودشو رسوند به ماشین و زودتر از جونگکوک پشت فرمون نشست
_چیکار میکنی؟ پیاده بشو ببینم!
_منم باهات میام ، از اونور بریم خوشگذرونی.
نفسشو عصبانی داد بیرون و نشست جلو ، برگشت طرف تیان و با لحن خیلی جدیی گفت: "به همین خیال باش تیان خان!"
___
مینهو با تموم زوری که داشت جونسونُ محکم پرت کرد رو تخت ، برگشتم سمتش و گفتم: "چخبرته؟ وقتی بهوش بیاد میبینه کون*ش تاب خورده!"
درن خنده ای کرد که مینهو با غضب گفت: "اگه دست من بود که این عوضی رو همینجا خاک میکردم"
رفتم سمت کفش های جونسون و مشغول در آوردنشون شدم و با همون حالت گفتم: "خوبه باز دسته تو نیست!"
بعد از در اوردن کفشش رفتم عقب و کنار درن واستادم و با چشم به مینهو اشاره کردم
_برو زیپ شلوارشو باز کن!
_چییی؟؟؟ ... فکر نمیکردم اینقدر منحرف باشی! ایش!
درن جدی بهش گفت: "یه دقه خفشو و کاری که گفت رو بکن"
وقتی زیپ شلوارشو باز کرد یکم سرُ وضعشو بهم ریختم و روش پتو کشیدم ؛ رفتم از روی میزش یه خودکار و کاغذ برداشتم و رو نوشتم: "شب خوبی بود ! اما حیف تو مست بودی و زود خوابت برد .. و اینکه من باید زودتر میرفتم چون مامانم بهم نیاز داشت ، فردا تو شرکت میبینمت"
و گذاشتمش رو میزِ کنار تخت.
همگی وارد سالن عمارت شدیم ، برگشتم طرف دوتاشون و گفتم: "تا اینجا دمتون گرم ، بهتره شما برید بقیه کار هارو من میکنم"
_ناهی مطمئنی؟ مشکلی پیش نمیاد؟
_نه نگران نباش ! برو حواست به مینهو باشه احتمالا تو این مدت بهش خوش نگذشته.
از سر تا پای مینهو رو نگاه کرد و گفت: "کاش هیچوقت پیداش نمیشد نکبت!"
_واستا ببینم! قبلا میون شما دوتا چیزی بوده؟
چشم غوره ای بهش انداخت و برگشت سمتم و گفت: "حالا بعدا میگم ، ما فعلا بریم"
_آره برین! بعدا میبینمتون.
____
_بهتره باهام همراهی کنی واگرنه فکر نکنم از زیر سر جونسون جون سالم به در ببری!
_چی میخوای ازم؟
جلوی نگهبان زانو زدم و به دیوار های سلول یه نگاهی انداختم و گفتم: "چیزایی که میگم رو خوب حفظ میکنی!"
_وقتی جونسون بهوش اومد میری بهش میگی که اون دختر بعد از تماس مادرش با عجله رفت و بعد از چند ساعت از طریق سازمانی که پسره توش کار میکرده(مینهو) اومدن و بردنش!
_و در ادامه میگی از طریق سازمان براتون یه پیام گذاشتن .. "آخرش میوفتی تو قفس"
بعد از زدن حرفام از روی زانو هام بلند شدم و گفتم: "فهمیدی چی گفتم؟!"
سری تکون داد که هم خواستم از اونجا خارج شم با حرفش متوقف شدم
_بندازش بالا!
کلید رو پرت کرد هوا که با یه حرکت گرفتمش ، برگشتم طرف جونسون که رو مبل ولو بود.
_حالا نوبت این الدنگه!
رفتم سمتش و به بچه ها اشاره کردم دنبالم بیان ؛ سه تایی عین عزرائیل بالا سرش واستاده بودیم .. درن با چشمای گشاد شده برگشت سمتم و دستشو گذاشت رو دهنش.
_چیشد یهو؟ خوبی درن؟
_ناهی! وای!
_چیشده؟ بنال دیگه!
برگشت به طرف جونسون و زیر لبی گفت: "بدنش!"
با دستم کوبیدم رو شونش و گفتم: " منم بار اول که دیدمش از تو بدتر بودم ! اما الان وقت این هیز بازیا نیست!"
مینهو به دوتامون یه نگاه تأسف باری کرد و گفت: "خب حالا چیکار کنیم؟"
_باید از اینجا ببریمش تو اتاقش ، وقتی بهوش بیاد خیلی ضایعس اگه اینجا باشه!
درن دستاشو گذاشت رو هم و گفت: "کی قراره ببرتش؟"
دوتایی برگشتیم طرف مینهو که چند قدم رفت عقب و با دستش نشون میداد "نه من نه!"
__
_تو چیزی نمیخوری؟
کلافه دستی به موهاش کشید و رو مبل نشست.
_نه! نمیدونم برچی اینقدر دلشوره دارم!
تهیونگ دهنشو با رامن پر کرد و با همون دهن پر گفت: "دلشوره نداشته باش"
و به ورقه های روی میز اشاره کرد
_برو این ورقه های سهامُ تحویل بده به جونسون واگرنه فردا شرکتو رو سرش میزاره.
ورقه هارو از روی میز چنگ زد و همونطوری که با حرص میرفت سمت در گفت: "آخرش خودم قاتل جونسون میشم!"
هم در رو باز کرد با تیان برخورد کرد که بدون توجه از کنارش رد شد ، تیان برگشت و با داد گفت: "هعی! کجا میری تو باز؟"
_سر قبر جونسون! (داد)
خودشو رسوند به ماشین و زودتر از جونگکوک پشت فرمون نشست
_چیکار میکنی؟ پیاده بشو ببینم!
_منم باهات میام ، از اونور بریم خوشگذرونی.
نفسشو عصبانی داد بیرون و نشست جلو ، برگشت طرف تیان و با لحن خیلی جدیی گفت: "به همین خیال باش تیان خان!"
___
مینهو با تموم زوری که داشت جونسونُ محکم پرت کرد رو تخت ، برگشتم سمتش و گفتم: "چخبرته؟ وقتی بهوش بیاد میبینه کون*ش تاب خورده!"
درن خنده ای کرد که مینهو با غضب گفت: "اگه دست من بود که این عوضی رو همینجا خاک میکردم"
رفتم سمت کفش های جونسون و مشغول در آوردنشون شدم و با همون حالت گفتم: "خوبه باز دسته تو نیست!"
بعد از در اوردن کفشش رفتم عقب و کنار درن واستادم و با چشم به مینهو اشاره کردم
_برو زیپ شلوارشو باز کن!
_چییی؟؟؟ ... فکر نمیکردم اینقدر منحرف باشی! ایش!
درن جدی بهش گفت: "یه دقه خفشو و کاری که گفت رو بکن"
وقتی زیپ شلوارشو باز کرد یکم سرُ وضعشو بهم ریختم و روش پتو کشیدم ؛ رفتم از روی میزش یه خودکار و کاغذ برداشتم و رو نوشتم: "شب خوبی بود ! اما حیف تو مست بودی و زود خوابت برد .. و اینکه من باید زودتر میرفتم چون مامانم بهم نیاز داشت ، فردا تو شرکت میبینمت"
و گذاشتمش رو میزِ کنار تخت.
همگی وارد سالن عمارت شدیم ، برگشتم طرف دوتاشون و گفتم: "تا اینجا دمتون گرم ، بهتره شما برید بقیه کار هارو من میکنم"
_ناهی مطمئنی؟ مشکلی پیش نمیاد؟
_نه نگران نباش ! برو حواست به مینهو باشه احتمالا تو این مدت بهش خوش نگذشته.
از سر تا پای مینهو رو نگاه کرد و گفت: "کاش هیچوقت پیداش نمیشد نکبت!"
_واستا ببینم! قبلا میون شما دوتا چیزی بوده؟
چشم غوره ای بهش انداخت و برگشت سمتم و گفت: "حالا بعدا میگم ، ما فعلا بریم"
_آره برین! بعدا میبینمتون.
____
_بهتره باهام همراهی کنی واگرنه فکر نکنم از زیر سر جونسون جون سالم به در ببری!
_چی میخوای ازم؟
جلوی نگهبان زانو زدم و به دیوار های سلول یه نگاهی انداختم و گفتم: "چیزایی که میگم رو خوب حفظ میکنی!"
_وقتی جونسون بهوش اومد میری بهش میگی که اون دختر بعد از تماس مادرش با عجله رفت و بعد از چند ساعت از طریق سازمانی که پسره توش کار میکرده(مینهو) اومدن و بردنش!
_و در ادامه میگی از طریق سازمان براتون یه پیام گذاشتن .. "آخرش میوفتی تو قفس"
بعد از زدن حرفام از روی زانو هام بلند شدم و گفتم: "فهمیدی چی گفتم؟!"
سری تکون داد که هم خواستم از اونجا خارج شم با حرفش متوقف شدم
۱۲.۷k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.