★روح من 6★
<ویو فردا صبح>
دازای:چویا چویا بیدار شو...پیوند عملی شد
چویا: ه..ها...من کجام...پیوند چیه؟
دازای:من آدم شدم...دیگه روح نیستم
چویا:واقعا؟...خیلی خوشحالم دازای...
دازای:میشه ببوسمت؟
چویا:آره...چرا که نه...
چویا:وسط بوسه بودیم که احساس کردم یه چیز تیز
رفت توی قلبم...یهو یه جیغ کشیدم و صدای اون زنو شنیدم
زنه:بهت گفتم هیچوقت ولت نمیکنم...بمیر
دازای:چویا چویا بیدار شوووو
چویا:...
چویا:بعد حرف چویا دوباره بیهوش شدم...
.
.
.
.
<ویو دازای>
دازای:ضربان قلبشو چک کردم...داشت آروم میشد
توی شم بودم که یهو صدای یکی اومد
اکو:چ..چویا سانننن...تو این کارو کردی حرومی؟...
دازای:نه من نبودم..
اکو:به غیر از تو کسی اینجا نیست یعنی تو بودی...
دازای:بزار برات توضیح بدم...
اکو:اول زنگ میزنم به آمبولانس بعد توضیح بده..،
دازای:...
دازای:کل ماجرا رو توضیح دادم...و اکو باور کرد ولی پلیسا باور نکردن
و من چند سال محکوم به زندان شدم
*چند سال بعد*
چشاشو با درد باز کرد و اولین چیزی ک دید سقف سفید رنگ بود..
چویا:عا..
الان درد رو حس میکرد...ولی نمیدونست کجاش..
کلی دکتر بالا سرش جمع شد
چویا روی تخت نشسته بود
آکو:خوبی چویا
چویا:چطوری...2 ساله خوابم
اکو:ضربه عمیق بود....به خاطر همین رفتی کما
چویا:دا...دازای...کجاست؟
آکو:همون پسره ک کنارت بود؟
چویا:چی؟ اون روز چیشد آکو
اکو:دازای بازداشت شد به حبس 3 سال
چویا:یعنی الان بازداشت شده؟
آکو:از وقتی رفتی تو زندانه...به جرم قـ*ـتل
چویا فوری بلند شد و سرم رو از دستش کند
آکو:هی هی کجا
چویا:باید برم پیشش
سریع از در بیرون رفت و سمت در بیمارستان دویید
پرستار:وایسا کجا می--
که از سرعت چویا شکه عقب عقب رفت
چویا همونطوری ک دستش رو گرفته بود از بیمارستان
بیرون رفت و سمت مکانی ک عشقش...فرشتهـش اونجا بود رفت
.
.
.
< ویو زندان>
چویا:افسر...لطفا بیاریدش اون بیگناهه!
افسر:امکان نداره اون جرم داره...
چویا:من میگم تقصیر اون نبود...برو بیارش همین الان!
محکم گفت ک افسر مجبور شد کاری ک چویا میگه رو انجام بده
چند دقیقه بعد یه دراز با لباس نارنجی رنگ زندان
با دستبند تو دستش و چهره ای ک توش غم موج میزد بیرون اومد
چویا:دازای!
دازای سرشو به سرعت بالا آورد
دازای:چو...چویا
چویا بدو بدو سمت دازای رفت و دازای رو محکم بغل کرد...اونجا بود...اون دیگه روح نبود..اون دازایش بود و چویا اونجا بود...
بعد از 3 سال
چویا:میخواستم دازای و ببوسم ولی خجالت میکشیدم..
ولی دازای یه دفعه منو بوسید...و منم همراهی کردم که یه صدا اومد و گفت
اکو:چشمم روشن...
آتسوشی:منحرفا
چویا:آتسوشی؟...دلم برات تنگ شده بود...چطور
انسان شدی؟
اکو:اونش به من ربط داره...شما برید لاو بترکونید
چویا:بی ادبا...
دازای:چویا چویا بیدار شو...پیوند عملی شد
چویا: ه..ها...من کجام...پیوند چیه؟
دازای:من آدم شدم...دیگه روح نیستم
چویا:واقعا؟...خیلی خوشحالم دازای...
دازای:میشه ببوسمت؟
چویا:آره...چرا که نه...
چویا:وسط بوسه بودیم که احساس کردم یه چیز تیز
رفت توی قلبم...یهو یه جیغ کشیدم و صدای اون زنو شنیدم
زنه:بهت گفتم هیچوقت ولت نمیکنم...بمیر
دازای:چویا چویا بیدار شوووو
چویا:...
چویا:بعد حرف چویا دوباره بیهوش شدم...
.
.
.
.
<ویو دازای>
دازای:ضربان قلبشو چک کردم...داشت آروم میشد
توی شم بودم که یهو صدای یکی اومد
اکو:چ..چویا سانننن...تو این کارو کردی حرومی؟...
دازای:نه من نبودم..
اکو:به غیر از تو کسی اینجا نیست یعنی تو بودی...
دازای:بزار برات توضیح بدم...
اکو:اول زنگ میزنم به آمبولانس بعد توضیح بده..،
دازای:...
دازای:کل ماجرا رو توضیح دادم...و اکو باور کرد ولی پلیسا باور نکردن
و من چند سال محکوم به زندان شدم
*چند سال بعد*
چشاشو با درد باز کرد و اولین چیزی ک دید سقف سفید رنگ بود..
چویا:عا..
الان درد رو حس میکرد...ولی نمیدونست کجاش..
کلی دکتر بالا سرش جمع شد
چویا روی تخت نشسته بود
آکو:خوبی چویا
چویا:چطوری...2 ساله خوابم
اکو:ضربه عمیق بود....به خاطر همین رفتی کما
چویا:دا...دازای...کجاست؟
آکو:همون پسره ک کنارت بود؟
چویا:چی؟ اون روز چیشد آکو
اکو:دازای بازداشت شد به حبس 3 سال
چویا:یعنی الان بازداشت شده؟
آکو:از وقتی رفتی تو زندانه...به جرم قـ*ـتل
چویا فوری بلند شد و سرم رو از دستش کند
آکو:هی هی کجا
چویا:باید برم پیشش
سریع از در بیرون رفت و سمت در بیمارستان دویید
پرستار:وایسا کجا می--
که از سرعت چویا شکه عقب عقب رفت
چویا همونطوری ک دستش رو گرفته بود از بیمارستان
بیرون رفت و سمت مکانی ک عشقش...فرشتهـش اونجا بود رفت
.
.
.
< ویو زندان>
چویا:افسر...لطفا بیاریدش اون بیگناهه!
افسر:امکان نداره اون جرم داره...
چویا:من میگم تقصیر اون نبود...برو بیارش همین الان!
محکم گفت ک افسر مجبور شد کاری ک چویا میگه رو انجام بده
چند دقیقه بعد یه دراز با لباس نارنجی رنگ زندان
با دستبند تو دستش و چهره ای ک توش غم موج میزد بیرون اومد
چویا:دازای!
دازای سرشو به سرعت بالا آورد
دازای:چو...چویا
چویا بدو بدو سمت دازای رفت و دازای رو محکم بغل کرد...اونجا بود...اون دیگه روح نبود..اون دازایش بود و چویا اونجا بود...
بعد از 3 سال
چویا:میخواستم دازای و ببوسم ولی خجالت میکشیدم..
ولی دازای یه دفعه منو بوسید...و منم همراهی کردم که یه صدا اومد و گفت
اکو:چشمم روشن...
آتسوشی:منحرفا
چویا:آتسوشی؟...دلم برات تنگ شده بود...چطور
انسان شدی؟
اکو:اونش به من ربط داره...شما برید لاو بترکونید
چویا:بی ادبا...
۳.۶k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.