" کتابی با داستان واقعی " پارت ۱
( چند پارتی درخواستی )
ات ویو :
داشتم کتاب میخوندم که با صدای پنجره از جام پاشدم..
یه نگاه به بیرون انداختم و پنجره رو باز کردم..
یونگی رو دیدم که به درخت تکیه داده بود
لبخندی زدم و چون لباسام مناسب بود با همونا از پنجره رفتم..
قبلش اتاقمو قفل کردم که کسی نره اون تو..
چون ارتفاع کمی بود چیزیم نشد..
رفتم سمت یونگی
یونگی : انیونگ
ات : انیوو
یونگی : بریم ؟
ات : بریمم
همینجور پیاده رفتیم سمت رودخونه هان
کسی این وقت نبود و راحت بود..
همینجور قدم میزدیم و مسخره بازی درمیوردیم
نشستیم رو زمین
یونگی : ات..تو واقعا منو دوست داری؟
ات : تو که جوابو میدونی چرا میپرسی !
یونگی : میگن من افسرده ام
ات : تو فقط سکوت و آرامشو دوست داری
بعد از ده مین پاشدیم و به سمت خونم حرکت کردیم..
رسیدم و با یونگی خودافظی کردم..
ات : فردا میبینمت
یونگی : باای
لباشو آروم بوسیدم و از پنجره رفتم اتاقم..
خوشبختانه کسی متوجه غیبتم نشد..
ادامه دارد..
.
ات ویو :
داشتم کتاب میخوندم که با صدای پنجره از جام پاشدم..
یه نگاه به بیرون انداختم و پنجره رو باز کردم..
یونگی رو دیدم که به درخت تکیه داده بود
لبخندی زدم و چون لباسام مناسب بود با همونا از پنجره رفتم..
قبلش اتاقمو قفل کردم که کسی نره اون تو..
چون ارتفاع کمی بود چیزیم نشد..
رفتم سمت یونگی
یونگی : انیونگ
ات : انیوو
یونگی : بریم ؟
ات : بریمم
همینجور پیاده رفتیم سمت رودخونه هان
کسی این وقت نبود و راحت بود..
همینجور قدم میزدیم و مسخره بازی درمیوردیم
نشستیم رو زمین
یونگی : ات..تو واقعا منو دوست داری؟
ات : تو که جوابو میدونی چرا میپرسی !
یونگی : میگن من افسرده ام
ات : تو فقط سکوت و آرامشو دوست داری
بعد از ده مین پاشدیم و به سمت خونم حرکت کردیم..
رسیدم و با یونگی خودافظی کردم..
ات : فردا میبینمت
یونگی : باای
لباشو آروم بوسیدم و از پنجره رفتم اتاقم..
خوشبختانه کسی متوجه غیبتم نشد..
ادامه دارد..
.
۹.۶k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.