تک پارتی:فراموشم نکن!
منتظرش بودم.نگاه ساعت کردم هنوز پنج دقیقه مونده بود تا وقت قرارمون ...
استرس کل وجودمو گرفته بود ،یعنی چیکارم داشت که انقدر جدی بهم گفته بود امروز باید منو ببینه؟
نفس عمیقی کشیدم و با دستام ور رفتم .با صدای سرفه مسلحتی کسی سرمو بالا گرفتم ،خودش بود ... نگاش کردم استرسم بیشتر شده بود ... میترسیدم از حرفی که میخواد بزنه ...میترسیدم ...نشست روی صندلی رو به روم .بهش زل زده بودم تا حرفشو بزنه.نفس عمیقی کشید و شروع کرد به حرف زدن :دلیل اینکه خواستم ببینمت اینه که بهت بگم ما بدرد هم نمیخوریم و من دیگه دوست ندارم و قراره با دختر عموم ازدواج کنم...
این حرفارو که زد نفسم بند اومد و قلبم فشرده شد..بعد از پنج سال رابطه این دختر عموش رو به من ترجیح داده بود...دستم رو روی قلبم گذاشتم...باز این بیماری لعنتی!به هیچکس نگفته بودم ناراحتی قلبی دارم...با تموم زوری که داشتم بلند شدم و زیر لب خوشبخت بشیدی گفتم و همون قدم اولی که برداشتم چشمام سیاهی رفت و افتادم و همه چیز برام تاریک شد...
دانای کل:پسرک وقتی که دید دخترک روی زمین افتاد با دو به سمتش رفت و بلندش کرد نمی دانست که همین چند جمله باعث شده دخترک به این حال و روز بیوفتد...
پسرک با حالی آشوب دخترک را به بیمارستان برد ... بعد از چند ساعت دکتر اومد سمتش ...پسرک داشت دیوونه میشد از غم و استرس، دکتر رو کرد به او و گفت:سکته قلبی بدی رو رد کردن خداروشکر کنین که با این بیماری قلبیش زنده مونده الانم حالش بهتره و به هوش اومده میتونین ببینینش...
پسرک از حرفهای دکتر شکه شد..چرا چیزی به او نگفته بود؟؟
پسرک یه سمت اتاق دختر رفت و وارد شد .دخترک به روبه رویش خیره شده بود.با ورود پسرک چشمانش را به سمت او سوق داد ...لبخند تلخی زد و گفت:چرا اومدی اینجا؟برو پیش زنت منتظرته ...
پسر به دختر نزدیک شد و روبه رویش ایستاد ... ناگهان اشکهایش سر آزیر شد از خوبی دخترک..از اینکه چقدر در حق او بدی کرده بود و او با خوبی جوابشو میداد...
دخترک از دیدن اشک های عشقش نفسش بند اومده بود و باز قلبش درد گرفته بود...با دستانش اشک های پسرک را پاک کرد و گفت: مگه نمیدونی قلب ضعیف من طاقت اشکهای تورو ندارع؟هوم؟
پسرک بجای اینکه شدت اشکهایش کمتر بشه بیشتر شد ...سرش را روی شانه دختر گذاشت زار زد...از بدی خودش...از خوب بودن بیش از اندازه دختر...
بعد از کلی گریه به اسرار های دخترک به سمت خانه اش رفت ...فردا صبح به او زنگ زدن و گفتن دخترک در وضعیت خیلی بدی است زودتر خودشو برساند ...پسرک با تمام سرعت خودش را به بیمارستان رساند ...وقتی خودش را رساند که دگر دیر شده بود ...آن موقع دگر نه دخترکی بود و نه چیز دیگری...پرستار به سمت پسرک رفت و نامه ای به دست او داد و گفت:اینو دیشب بهم داد گفت بدمش دست تو ...
پسرک نامه را باز کرد ...تنها یک جمله در آن نوشته بود:فراموشم نکن یونگیا...
حالا وقتی که پسرک فهمید اشتباه کرده و دخترک را دوست داره دخترک نبود...
بعضی اوقات خیلی زود دیر میشه...قدر همو بدونیم...🙂💔
استرس کل وجودمو گرفته بود ،یعنی چیکارم داشت که انقدر جدی بهم گفته بود امروز باید منو ببینه؟
نفس عمیقی کشیدم و با دستام ور رفتم .با صدای سرفه مسلحتی کسی سرمو بالا گرفتم ،خودش بود ... نگاش کردم استرسم بیشتر شده بود ... میترسیدم از حرفی که میخواد بزنه ...میترسیدم ...نشست روی صندلی رو به روم .بهش زل زده بودم تا حرفشو بزنه.نفس عمیقی کشید و شروع کرد به حرف زدن :دلیل اینکه خواستم ببینمت اینه که بهت بگم ما بدرد هم نمیخوریم و من دیگه دوست ندارم و قراره با دختر عموم ازدواج کنم...
این حرفارو که زد نفسم بند اومد و قلبم فشرده شد..بعد از پنج سال رابطه این دختر عموش رو به من ترجیح داده بود...دستم رو روی قلبم گذاشتم...باز این بیماری لعنتی!به هیچکس نگفته بودم ناراحتی قلبی دارم...با تموم زوری که داشتم بلند شدم و زیر لب خوشبخت بشیدی گفتم و همون قدم اولی که برداشتم چشمام سیاهی رفت و افتادم و همه چیز برام تاریک شد...
دانای کل:پسرک وقتی که دید دخترک روی زمین افتاد با دو به سمتش رفت و بلندش کرد نمی دانست که همین چند جمله باعث شده دخترک به این حال و روز بیوفتد...
پسرک با حالی آشوب دخترک را به بیمارستان برد ... بعد از چند ساعت دکتر اومد سمتش ...پسرک داشت دیوونه میشد از غم و استرس، دکتر رو کرد به او و گفت:سکته قلبی بدی رو رد کردن خداروشکر کنین که با این بیماری قلبیش زنده مونده الانم حالش بهتره و به هوش اومده میتونین ببینینش...
پسرک از حرفهای دکتر شکه شد..چرا چیزی به او نگفته بود؟؟
پسرک یه سمت اتاق دختر رفت و وارد شد .دخترک به روبه رویش خیره شده بود.با ورود پسرک چشمانش را به سمت او سوق داد ...لبخند تلخی زد و گفت:چرا اومدی اینجا؟برو پیش زنت منتظرته ...
پسر به دختر نزدیک شد و روبه رویش ایستاد ... ناگهان اشکهایش سر آزیر شد از خوبی دخترک..از اینکه چقدر در حق او بدی کرده بود و او با خوبی جوابشو میداد...
دخترک از دیدن اشک های عشقش نفسش بند اومده بود و باز قلبش درد گرفته بود...با دستانش اشک های پسرک را پاک کرد و گفت: مگه نمیدونی قلب ضعیف من طاقت اشکهای تورو ندارع؟هوم؟
پسرک بجای اینکه شدت اشکهایش کمتر بشه بیشتر شد ...سرش را روی شانه دختر گذاشت زار زد...از بدی خودش...از خوب بودن بیش از اندازه دختر...
بعد از کلی گریه به اسرار های دخترک به سمت خانه اش رفت ...فردا صبح به او زنگ زدن و گفتن دخترک در وضعیت خیلی بدی است زودتر خودشو برساند ...پسرک با تمام سرعت خودش را به بیمارستان رساند ...وقتی خودش را رساند که دگر دیر شده بود ...آن موقع دگر نه دخترکی بود و نه چیز دیگری...پرستار به سمت پسرک رفت و نامه ای به دست او داد و گفت:اینو دیشب بهم داد گفت بدمش دست تو ...
پسرک نامه را باز کرد ...تنها یک جمله در آن نوشته بود:فراموشم نکن یونگیا...
حالا وقتی که پسرک فهمید اشتباه کرده و دخترک را دوست داره دخترک نبود...
بعضی اوقات خیلی زود دیر میشه...قدر همو بدونیم...🙂💔
۷.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.