ᵐᵉᵐᵒʳʸ ¹²
ᵐᵉᵐᵒʳʸ ¹²
براید استایل بغلش کردم و رومئو رو باز کردم تا اونم همراهم بیاد...
فکر نمیکردم دختر رئیس جمهور از نزدیک انقد خوشگل باشه...
نه حواست به کارات باشه!
از تپه ها پایین رفتم
خیلی زیادم از ویلا دور نشده بود
رو به رو دریا بود میتونستم آبیِ آب دریا رو ببینم...
ویو ات
چشم هامو بسته بودم اما هوشیار بودم...
"روزی که از این جهنم بی نام و نشون رفتی به خودم قول دادم هر ثانیه نبودنت رو بشمارم
شمردم..خیلی زیاد بود اونقدری که حتی نمیدونستم عدد بعدی چی میتونه باشه
تمام نقاشی هاتو از اول نگاه کردم تمام خاطراتو دوره کردم
اما انگار همه چی در حال محو شدنه صورت تو رو خوب به یاد دارم و کابوس هایی که از رفتنت دیدم هم به یاد دارم..
قلبم به درد میاد وقتی به گذشته فکر میکنم...
رقص باله،کلاویههای پیانو،
کتابهای کهن در کتابخانه قدیمی پاریس، جام های شـراب کهن در موزه،قصههای پریان،موسیقی جاز،قصر و لباس سلطنتی،تاجِ بلورین،اثر ونگوگ و فلسفه و هنر... دیگه چی بگم...
به اندازه تک تک اینا برام با ارزشی... حدود ۱۵ سال گذشته ولی با وجود این ها یادمه..
کم کم به ویلا رسیدیم و من حتی نا و توان باز کردن چشمامو نداشتم
کابوس های پسری که چهره و پیـکره ی ماه کنونش رو به رخم نمیکشید... آزارم میداد میخواستم ببینم کیه... میخوام ببینم کیه که تو خوابام کنارشم، دستشو میگیرم، تو خیابون های بارون زده،سرد و زمین خیس پاریس باهاش قدم میزنم...
حافظه ام داشت بر میگشت؟ یا به کل عقلمو از دست دادم!!؟؟
براید استایل بغلش کردم و رومئو رو باز کردم تا اونم همراهم بیاد...
فکر نمیکردم دختر رئیس جمهور از نزدیک انقد خوشگل باشه...
نه حواست به کارات باشه!
از تپه ها پایین رفتم
خیلی زیادم از ویلا دور نشده بود
رو به رو دریا بود میتونستم آبیِ آب دریا رو ببینم...
ویو ات
چشم هامو بسته بودم اما هوشیار بودم...
"روزی که از این جهنم بی نام و نشون رفتی به خودم قول دادم هر ثانیه نبودنت رو بشمارم
شمردم..خیلی زیاد بود اونقدری که حتی نمیدونستم عدد بعدی چی میتونه باشه
تمام نقاشی هاتو از اول نگاه کردم تمام خاطراتو دوره کردم
اما انگار همه چی در حال محو شدنه صورت تو رو خوب به یاد دارم و کابوس هایی که از رفتنت دیدم هم به یاد دارم..
قلبم به درد میاد وقتی به گذشته فکر میکنم...
رقص باله،کلاویههای پیانو،
کتابهای کهن در کتابخانه قدیمی پاریس، جام های شـراب کهن در موزه،قصههای پریان،موسیقی جاز،قصر و لباس سلطنتی،تاجِ بلورین،اثر ونگوگ و فلسفه و هنر... دیگه چی بگم...
به اندازه تک تک اینا برام با ارزشی... حدود ۱۵ سال گذشته ولی با وجود این ها یادمه..
کم کم به ویلا رسیدیم و من حتی نا و توان باز کردن چشمامو نداشتم
کابوس های پسری که چهره و پیـکره ی ماه کنونش رو به رخم نمیکشید... آزارم میداد میخواستم ببینم کیه... میخوام ببینم کیه که تو خوابام کنارشم، دستشو میگیرم، تو خیابون های بارون زده،سرد و زمین خیس پاریس باهاش قدم میزنم...
حافظه ام داشت بر میگشت؟ یا به کل عقلمو از دست دادم!!؟؟
۵.۲k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.