رمان ولگرد
رمان ولگرد
پارت نوزدهم
-توله سگ اینطوری نگام نکن تصادف میکنیما.
با اینکه هیچی از گذشته یادم نبود.ولی اون شوهرم بود و من زنش.دوسش داشتم.
نگاش به لبام افتاد که اخم غلیظی کرد و گفت-اونم کمرنگش کن.
قصد لجبازی به هیچ وجه نداشتم.خبی گفتم و از کیفم دستمالی ورداشتم و رژم کمرنگ کردم.چرخیدم زل زدم به خیابون.خیابونی که پر آدم بود.آدم هایی که هر کدوم مشکلی داشتن.
نمیدونم چقدر گذشت که آرمین ماشین نگه داشت و گفت پیاده شو.
به کلوپ روبروم خیره شدم.
+اینجا برای کیه؟
دستم گرفت و پشت سرش کشید.
-برای منه.
با ورودم انواع و اقسام بو به دماغم خورد؛بوی عطر ، سیگار ، ماریجوانا ، مواد مخدر.
هر کدوم بویی داشتن و قاطی شده بودن.
آرمین یکی صدا کرد و چند لحظه بعد پسر بامزه ای که بهش میخورد همسن خودم باشه بدو بدو اومد.
-سلام آقا خوش اومدید.
+بردیا میدونی که امشب برام مهمه مواظب خانومم باش.
بردیا چشمی گفت و آرمین چرخید سمتم و بعد اینکه پیشونیم بوسید گفت-من یه کاری دارم باید انجامش بدم.شاید طول بکشه مواظب خودت باش خب؟
باشه ای گفتم و رفت.
بردیا به سمتی اشاره کرد و گفت-بفرمایید خانوم.
همونطور که پشت سرش راه افتاده بودم گفتم+بهم نگو خانوم احساس بزرگی بهم دست میده.
-خب خانو.....
با اخم که نگاش کردم گفت-خب من تسلیم اونطوری نگام نکن.اسمت چیه؟
زل زدم به دختر پسرایی که داشتن اون وسط میرقصیدن و زیر لب زمزمه کردم+آرام.
چرخیدم سمتش و گفتم+احساس میکنم هم سن و سال منی آره؟
با تعجب گفت-مگه چند سالته؟
حتی سنمم یادم نبود.
+نمیدونم ولی احساس میکنم همسنیم.
-مگه میشه آدم سن خودش یادش نباشه.
لبخند تلخی زدم و گفتم+فراموشی گرفتم.
چشاش شد اندازه توپ تنیس و گفت-چطور یعنی؟
+حتی اینم نمیدونم ولی به گفته ی آرمین از پله ها افتادم.
-من ۱۷ سالمه.
این دفعه نوبت من بود که چشام اندازه توپ تنیس شه+تو ایرانی و ۱۷ سالته؟اینجا چیکار میکنی؟
-ماجراش طولانیه حوصله داری گوش کنی؟
+آرمین که حالا حالا ها نمیاد پس تعریف کن.
روی مبلی نشستیم و بردیا شروع کرد به حرف زدن-خانواده ی ثروتمندی بودیم به قدری که به قول معروف پول از پارومون بالا میرفت.ولی ماجرا تا زمانی خوب بود که بابام وارد قمار نشده بود.یه شب اومد خونه و گفت که وسایلامون جمع کنیم و راه بیفتیم.اومدیم آمریکا.تفریح بابا شده بود قمار.یه بار میبرد ۱۰ بار میباخت.گذشت تا شد ۱۵ سالم.تقریبا ۸۰ درصد مال و اموالمون سر قمار رفته بود.اون ۲۰ درصد باقی مونده هم همون شب از بین رفت.
بابا باخته بود اونم وقتی که مست بود.دعوا کرده بود و همون شب هم کشته بودنش.
اون عمارت بزرگی که صدای قهقهه هامون توش بالا میرفت فروختیم و یه ساختمون ۳ اتاقه خریدیم.
پارت نوزدهم
-توله سگ اینطوری نگام نکن تصادف میکنیما.
با اینکه هیچی از گذشته یادم نبود.ولی اون شوهرم بود و من زنش.دوسش داشتم.
نگاش به لبام افتاد که اخم غلیظی کرد و گفت-اونم کمرنگش کن.
قصد لجبازی به هیچ وجه نداشتم.خبی گفتم و از کیفم دستمالی ورداشتم و رژم کمرنگ کردم.چرخیدم زل زدم به خیابون.خیابونی که پر آدم بود.آدم هایی که هر کدوم مشکلی داشتن.
نمیدونم چقدر گذشت که آرمین ماشین نگه داشت و گفت پیاده شو.
به کلوپ روبروم خیره شدم.
+اینجا برای کیه؟
دستم گرفت و پشت سرش کشید.
-برای منه.
با ورودم انواع و اقسام بو به دماغم خورد؛بوی عطر ، سیگار ، ماریجوانا ، مواد مخدر.
هر کدوم بویی داشتن و قاطی شده بودن.
آرمین یکی صدا کرد و چند لحظه بعد پسر بامزه ای که بهش میخورد همسن خودم باشه بدو بدو اومد.
-سلام آقا خوش اومدید.
+بردیا میدونی که امشب برام مهمه مواظب خانومم باش.
بردیا چشمی گفت و آرمین چرخید سمتم و بعد اینکه پیشونیم بوسید گفت-من یه کاری دارم باید انجامش بدم.شاید طول بکشه مواظب خودت باش خب؟
باشه ای گفتم و رفت.
بردیا به سمتی اشاره کرد و گفت-بفرمایید خانوم.
همونطور که پشت سرش راه افتاده بودم گفتم+بهم نگو خانوم احساس بزرگی بهم دست میده.
-خب خانو.....
با اخم که نگاش کردم گفت-خب من تسلیم اونطوری نگام نکن.اسمت چیه؟
زل زدم به دختر پسرایی که داشتن اون وسط میرقصیدن و زیر لب زمزمه کردم+آرام.
چرخیدم سمتش و گفتم+احساس میکنم هم سن و سال منی آره؟
با تعجب گفت-مگه چند سالته؟
حتی سنمم یادم نبود.
+نمیدونم ولی احساس میکنم همسنیم.
-مگه میشه آدم سن خودش یادش نباشه.
لبخند تلخی زدم و گفتم+فراموشی گرفتم.
چشاش شد اندازه توپ تنیس و گفت-چطور یعنی؟
+حتی اینم نمیدونم ولی به گفته ی آرمین از پله ها افتادم.
-من ۱۷ سالمه.
این دفعه نوبت من بود که چشام اندازه توپ تنیس شه+تو ایرانی و ۱۷ سالته؟اینجا چیکار میکنی؟
-ماجراش طولانیه حوصله داری گوش کنی؟
+آرمین که حالا حالا ها نمیاد پس تعریف کن.
روی مبلی نشستیم و بردیا شروع کرد به حرف زدن-خانواده ی ثروتمندی بودیم به قدری که به قول معروف پول از پارومون بالا میرفت.ولی ماجرا تا زمانی خوب بود که بابام وارد قمار نشده بود.یه شب اومد خونه و گفت که وسایلامون جمع کنیم و راه بیفتیم.اومدیم آمریکا.تفریح بابا شده بود قمار.یه بار میبرد ۱۰ بار میباخت.گذشت تا شد ۱۵ سالم.تقریبا ۸۰ درصد مال و اموالمون سر قمار رفته بود.اون ۲۰ درصد باقی مونده هم همون شب از بین رفت.
بابا باخته بود اونم وقتی که مست بود.دعوا کرده بود و همون شب هم کشته بودنش.
اون عمارت بزرگی که صدای قهقهه هامون توش بالا میرفت فروختیم و یه ساختمون ۳ اتاقه خریدیم.
۷.۲k
۰۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.