فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p32
*از زبان می چا*
دیدم ته یان و بونگ چا خیلی برا هم عشوه میرن
گفتم: خبری شده؟
ته یان گفت: نه راستش نونا ولی...
بونگ چا گفت: اونی... من و ته یان نامزد کردیم....
با تعجب گفتم: جانممممم؟؟ ولی تو تازه 17 سالته!!
بونگ چا: خب حالا تا دوسال دیگه ازدواج نمیکنیم
ته یان: دو ساااال!!! زیاده عسلمممم
تهیونگ گفت: نه زیاد نیستتتت
بونگ چا: تو چی اونی؟ تو و تهیونگ...؟
گفتم: ما.. چیزه.....
تهیونگ: ما تو رابطه ایم!!!
یه چشم قره به تهیونگ رفتم... فایده نداشت.. به جاش با یه پوزخند جذاب داشت نگاهم میکرد
.... دو روز بعد....
امروز رفتیم سمت فرودگاه و پروازمون پرید.... الان رسیدم کره جنوبی.... توی سئول.... وسایلمون رو گرفتیم و رفتیم سمت عمارت.... چوی یوجین عمارت خودشو داشت... این عمارت، عمارت بابابزرگم و میراث من بود.... کلید زاپاس رو از زیر خاک بیرون آوردیم و وارد عمارت شدیم.... هیچی تو عمارت نبود.... دونه ای وسیله.... همه شو یوجین برده بود... داشتم تو عمارت رو میگشتم... اتاقم کامل شلخته بود... مدارکو برده بود... چه زن زرنگی... یهو دیدم تهیونگ داد میزنه و میگه: پرنسس.... بیا پایین
با سرعت رفتم پایین دم در.... باورم نمیشد.... اون... اون.. چان هوا بود... با ذوق گفتم: چان هوااااا
گفت: نونا! خودتی؟ کی اومدی؟
با سرعت پریدم بغلش... آره خودش بود.... بوی عطرش.... محکم بغلش کردم... چند ثانیه بعد حس کردم بونگ چا هم اومد تو آغوشمون... سه تایی دوباره همو بغل کردیم... برگشتم که با جهیونگ مواجه شدم...
جهیونگ گفت: اوه... می چا شیی... خوش اومدین.... من بابت تمام اتفاقات و رفتار های مامانم متاسفم...
دلم نیومد... اونم مثل ما زجر کشیده... رفتم بغلش کردم و گفتم: حتی دلمم برای تو تنگ شده بود اونی!
با کلمه اونی شکه شد و محکم بغلم کرد..
گفت: منم همینطور.... می چا!
دیدم ته یان و بونگ چا خیلی برا هم عشوه میرن
گفتم: خبری شده؟
ته یان گفت: نه راستش نونا ولی...
بونگ چا گفت: اونی... من و ته یان نامزد کردیم....
با تعجب گفتم: جانممممم؟؟ ولی تو تازه 17 سالته!!
بونگ چا: خب حالا تا دوسال دیگه ازدواج نمیکنیم
ته یان: دو ساااال!!! زیاده عسلمممم
تهیونگ گفت: نه زیاد نیستتتت
بونگ چا: تو چی اونی؟ تو و تهیونگ...؟
گفتم: ما.. چیزه.....
تهیونگ: ما تو رابطه ایم!!!
یه چشم قره به تهیونگ رفتم... فایده نداشت.. به جاش با یه پوزخند جذاب داشت نگاهم میکرد
.... دو روز بعد....
امروز رفتیم سمت فرودگاه و پروازمون پرید.... الان رسیدم کره جنوبی.... توی سئول.... وسایلمون رو گرفتیم و رفتیم سمت عمارت.... چوی یوجین عمارت خودشو داشت... این عمارت، عمارت بابابزرگم و میراث من بود.... کلید زاپاس رو از زیر خاک بیرون آوردیم و وارد عمارت شدیم.... هیچی تو عمارت نبود.... دونه ای وسیله.... همه شو یوجین برده بود... داشتم تو عمارت رو میگشتم... اتاقم کامل شلخته بود... مدارکو برده بود... چه زن زرنگی... یهو دیدم تهیونگ داد میزنه و میگه: پرنسس.... بیا پایین
با سرعت رفتم پایین دم در.... باورم نمیشد.... اون... اون.. چان هوا بود... با ذوق گفتم: چان هوااااا
گفت: نونا! خودتی؟ کی اومدی؟
با سرعت پریدم بغلش... آره خودش بود.... بوی عطرش.... محکم بغلش کردم... چند ثانیه بعد حس کردم بونگ چا هم اومد تو آغوشمون... سه تایی دوباره همو بغل کردیم... برگشتم که با جهیونگ مواجه شدم...
جهیونگ گفت: اوه... می چا شیی... خوش اومدین.... من بابت تمام اتفاقات و رفتار های مامانم متاسفم...
دلم نیومد... اونم مثل ما زجر کشیده... رفتم بغلش کردم و گفتم: حتی دلمم برای تو تنگ شده بود اونی!
با کلمه اونی شکه شد و محکم بغلم کرد..
گفت: منم همینطور.... می چا!
۴.۶k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.