- پارت:۴ -
کنار لیا نشسته بودم و هنوزم دستمو حلقه ی دست یو رام کرده بودم و چشمام با تمام نفرتی که ازون داشت خودشو نشون داد
نگاهمو به سمت اون انداختم کسی که تمام مدت حرف زدنامون روشو و از من برمیگردوند و سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه
"ازش متنفرم ... تصمیم و عوض نمیکنم ازش متنفرم"
فشار دستام زیاد شدن ، درعوض پسر کنارم با نگرانی بلند شد و بعد از یه خدافظی منو بیرون هدایت کرد
"تو چته چرا اونطوری نگاش میکردی داشتی رسما میخوردیش فقط همین کم بود که اون وسط گیس کشی کنی"
ا.ت:"فکر کردی من سلیطه ایی چیزیم؟"
داخل اون گپ کوچیکمون
میدیدم ، میدیدم که لیا زیر زیرکی بهم تنه میزد و دستش و به کوک میرسوند و من تنها کارم این بود که با یه پوزخند بهش بگم" بعدا براش دارم"
____
ا.ت:"منو برسون خونه ی خودم "
دوستش:"چی نمیخای بیای پیش من"
ا.ت:"امشب بد خورد تو حالم ، درک کن دیگه"
دوستش:"گاهی وقتا واقعا حس میکنم دیگه ا.ت سابق نیستی"
__
درو بستم و بهش تکیه کردم
حس تنفر شدیدم نسبت به هردوی اونا باعث شد لگدی نثار میز جلویه آیینه بزنم
ا.ت:"اون ... فکر کرده کیه"
چشمام با گرفتگی گلوم هماهنگ شد و سوز برداشت
دیدم تار شد و برای بهتر شدنش به زور خودمو به سمت آشپزخونه کشوندم و یک لیوان آب سرد خوردم
صدای زنگ آیفون دستپاچه ام کرد و با فکر اینکه یو رام دوباره برگشته پیشم چشمام پاک کردم و سریع رفتم و در باز کردم
ولی اون نبود ...
پشت در احمقی بود که حتی نمیخواستم قیافش و ببینم
ا.ت:"چیه ... چرا پاشدی اومدی اینجا"
با داد و فقط میخواستم ازینجا بیرونش کنم
اون خواست حرفی بزنه ، یک قدم نزدیکم شد ولی صدایی متوقفش کرد
یو رام:"ا.ت ! "
نگاهم به سمت اون برگشت و یه لحظه حواسم ازون پرت شد
همون موقع جونگ کوک داخل خونه هلم داد و با پاش درو بست
ا.ت:"مشکلت چیه"
عقب می رفتم ، به در اتاقم برخوردم و درحالی که هنوز با دلتنگی سمتم میومد دستم و به دستگیره ی در رسوندم
ا.ت:"چه مرگته عوضی.."
اون هنوزم نزدیکم میشد بیشتر به در فشار اوردم بدون حرفی دستشو رویه کمرم گذاشت
ا.ت:"فکر کردی کی ایی که لمسم میکنی!"
جونگکوک:" منم نمیدونم ولی مطمئن باش کسی هستم که این حق و داشته باشه ... ولی اون عوضی هیچ حقی نداشت اون نمیتونست حتی بهت نگاه کنه ولی تو بهش اجازه دادی !"
این داستان ادامه دارد ....؟!
ببخشید بدقولی کردم دمتون گرم خدایی خوب لایک خورد ...♡
نگاهمو به سمت اون انداختم کسی که تمام مدت حرف زدنامون روشو و از من برمیگردوند و سعی میکرد باهام چشم تو چشم نشه
"ازش متنفرم ... تصمیم و عوض نمیکنم ازش متنفرم"
فشار دستام زیاد شدن ، درعوض پسر کنارم با نگرانی بلند شد و بعد از یه خدافظی منو بیرون هدایت کرد
"تو چته چرا اونطوری نگاش میکردی داشتی رسما میخوردیش فقط همین کم بود که اون وسط گیس کشی کنی"
ا.ت:"فکر کردی من سلیطه ایی چیزیم؟"
داخل اون گپ کوچیکمون
میدیدم ، میدیدم که لیا زیر زیرکی بهم تنه میزد و دستش و به کوک میرسوند و من تنها کارم این بود که با یه پوزخند بهش بگم" بعدا براش دارم"
____
ا.ت:"منو برسون خونه ی خودم "
دوستش:"چی نمیخای بیای پیش من"
ا.ت:"امشب بد خورد تو حالم ، درک کن دیگه"
دوستش:"گاهی وقتا واقعا حس میکنم دیگه ا.ت سابق نیستی"
__
درو بستم و بهش تکیه کردم
حس تنفر شدیدم نسبت به هردوی اونا باعث شد لگدی نثار میز جلویه آیینه بزنم
ا.ت:"اون ... فکر کرده کیه"
چشمام با گرفتگی گلوم هماهنگ شد و سوز برداشت
دیدم تار شد و برای بهتر شدنش به زور خودمو به سمت آشپزخونه کشوندم و یک لیوان آب سرد خوردم
صدای زنگ آیفون دستپاچه ام کرد و با فکر اینکه یو رام دوباره برگشته پیشم چشمام پاک کردم و سریع رفتم و در باز کردم
ولی اون نبود ...
پشت در احمقی بود که حتی نمیخواستم قیافش و ببینم
ا.ت:"چیه ... چرا پاشدی اومدی اینجا"
با داد و فقط میخواستم ازینجا بیرونش کنم
اون خواست حرفی بزنه ، یک قدم نزدیکم شد ولی صدایی متوقفش کرد
یو رام:"ا.ت ! "
نگاهم به سمت اون برگشت و یه لحظه حواسم ازون پرت شد
همون موقع جونگ کوک داخل خونه هلم داد و با پاش درو بست
ا.ت:"مشکلت چیه"
عقب می رفتم ، به در اتاقم برخوردم و درحالی که هنوز با دلتنگی سمتم میومد دستم و به دستگیره ی در رسوندم
ا.ت:"چه مرگته عوضی.."
اون هنوزم نزدیکم میشد بیشتر به در فشار اوردم بدون حرفی دستشو رویه کمرم گذاشت
ا.ت:"فکر کردی کی ایی که لمسم میکنی!"
جونگکوک:" منم نمیدونم ولی مطمئن باش کسی هستم که این حق و داشته باشه ... ولی اون عوضی هیچ حقی نداشت اون نمیتونست حتی بهت نگاه کنه ولی تو بهش اجازه دادی !"
این داستان ادامه دارد ....؟!
ببخشید بدقولی کردم دمتون گرم خدایی خوب لایک خورد ...♡
۳۷.۹k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.