چندپارتی سونگمین وقتی از پسر سرد و خجالتی تبدیل میشه به .
چندپارتی سونگمین وقتی از پسر سرد و خجالتی تبدیل میشه به ... p1
#استری_کیدز
#کیم_سونگمین
امروز هم همون روزای تاریک بود که نمیشد معنی واقعی زندگی رو فهمید
معنی واقعی خندیدن رو فهمید
امروزم همون روز حوصله سر بر و خسته کننده بود
پسرکی که تنهایی داشت به گل های روی زمین اب میداد..خسته شده بود از اینکه همش توی ذهن خودش حرف بزنه و هیچ حرفی برا گفتن نداشته باشه
همه افرادی که باهاش در ارتباط هستن فکر میکنند این پسر ادم ساکت و ارومیه
اما کسی نمیدونست ایا واقعا اون ارومه؟!
ایا واقعا ساکته؟
شاید کسی رو نداره که باهاش حرف بزنه
به عشق باور نداشت یه نوع سرگرمی میدونست بلکه توی مدرسه هیچکس دوستش نداشت و تنهای تنها بود.
با رسیدن فصل بهار
پدرش تصمیم میگیره که تنها پسرشو چند روزی بفرسته پیش برادر بزرگترش
با اینکه مخالف این بود و میدونست چیزی درست نمیشه اما..شاید میتونست کمی از این خونه..و ادمای اطرافش دور باشه..
وقتی رسید اولین قدمی که روی زمسن گذاشت و نگاهی به منظره دریایی که موج ها میزد کرد و لبخند کمرنگی زد
سونجه؛ بهتری؟!
کمی مکث کرد و هنوزم نگاهش به موج های دریا بود جواب داد
سونگمین: اره
با اینکه نبود اما اینم میدونست اگه بگه نه چیزی درست میشه؟
سونجه:باشه من میرم رستوارن کار زیاد دارم هروقت دلت خواست بیا باشه دیر نکن
جوابی نداشت که بگه هنوزم غرق در نگاه به دریا بود
همش این سوال رو از خودش میپرسید
ایا زندگیم عوض میشه؟
ایا میتونم از این ادم بی حال،بی حس و غمگین به ادم شادی تبدیل بشم؟
ایا میتونم .... موفق بشم؟
نگاهشو از دریا گرفت و به اسمون خالی و ابری نگاه کرد
شروع به حرکت کردن کرد و خیابون هارو میگشت
خیابون هایی که دختر پسرایی که داشتن میخندیدن و عشق و حال میکردند
همیشه حسرت این رو داشت که چرا یکی از اون ها نیست؟
با ناراحتی وارد یکی از مغازه ها شد
و به سمت رامیون ها رفت
بعد از انتخاب رامیون موزد علاقش اون رو توی فر گذاشت و کنار یکی از میز و صندلی هایی که میتونست به ادما نگاه کنه نشست درحالی که منتظر بود رامیونش اماده باشه
دختری کنارش نشست
سرش پایین بود و وقتی سرشو اورد بالا و با دیدن صورت دختری که داشت با لبخند نگاهش میکرد گونه هاش سرخ شد و زود سرشو انداخت پایین
یونجی: تازه اومدی این محله؟
درحالی که سرش پایین بود اروم جواب داد
سونگمین:بله
یونجی:فکر میکردم اخه تعجب کردم همچین پسر باکلاسی همچین جایی باشه
با گفتن این حرفش بیشتر از قبل صورتش سرخ شد
جوابی نداشت بگه
یونجی: هی چرا انقدر خجالتی نمیخوای اسمتو بگی؟!
من همه ادمای اینجارو میشناسم اگه توعم اینجا زندگی میکنی پس باید بدونم کیستی .
سرشو بالا اورد و به دختری که با لبخند بهش
#استری_کیدز
#کیم_سونگمین
امروز هم همون روزای تاریک بود که نمیشد معنی واقعی زندگی رو فهمید
معنی واقعی خندیدن رو فهمید
امروزم همون روز حوصله سر بر و خسته کننده بود
پسرکی که تنهایی داشت به گل های روی زمین اب میداد..خسته شده بود از اینکه همش توی ذهن خودش حرف بزنه و هیچ حرفی برا گفتن نداشته باشه
همه افرادی که باهاش در ارتباط هستن فکر میکنند این پسر ادم ساکت و ارومیه
اما کسی نمیدونست ایا واقعا اون ارومه؟!
ایا واقعا ساکته؟
شاید کسی رو نداره که باهاش حرف بزنه
به عشق باور نداشت یه نوع سرگرمی میدونست بلکه توی مدرسه هیچکس دوستش نداشت و تنهای تنها بود.
با رسیدن فصل بهار
پدرش تصمیم میگیره که تنها پسرشو چند روزی بفرسته پیش برادر بزرگترش
با اینکه مخالف این بود و میدونست چیزی درست نمیشه اما..شاید میتونست کمی از این خونه..و ادمای اطرافش دور باشه..
وقتی رسید اولین قدمی که روی زمسن گذاشت و نگاهی به منظره دریایی که موج ها میزد کرد و لبخند کمرنگی زد
سونجه؛ بهتری؟!
کمی مکث کرد و هنوزم نگاهش به موج های دریا بود جواب داد
سونگمین: اره
با اینکه نبود اما اینم میدونست اگه بگه نه چیزی درست میشه؟
سونجه:باشه من میرم رستوارن کار زیاد دارم هروقت دلت خواست بیا باشه دیر نکن
جوابی نداشت که بگه هنوزم غرق در نگاه به دریا بود
همش این سوال رو از خودش میپرسید
ایا زندگیم عوض میشه؟
ایا میتونم از این ادم بی حال،بی حس و غمگین به ادم شادی تبدیل بشم؟
ایا میتونم .... موفق بشم؟
نگاهشو از دریا گرفت و به اسمون خالی و ابری نگاه کرد
شروع به حرکت کردن کرد و خیابون هارو میگشت
خیابون هایی که دختر پسرایی که داشتن میخندیدن و عشق و حال میکردند
همیشه حسرت این رو داشت که چرا یکی از اون ها نیست؟
با ناراحتی وارد یکی از مغازه ها شد
و به سمت رامیون ها رفت
بعد از انتخاب رامیون موزد علاقش اون رو توی فر گذاشت و کنار یکی از میز و صندلی هایی که میتونست به ادما نگاه کنه نشست درحالی که منتظر بود رامیونش اماده باشه
دختری کنارش نشست
سرش پایین بود و وقتی سرشو اورد بالا و با دیدن صورت دختری که داشت با لبخند نگاهش میکرد گونه هاش سرخ شد و زود سرشو انداخت پایین
یونجی: تازه اومدی این محله؟
درحالی که سرش پایین بود اروم جواب داد
سونگمین:بله
یونجی:فکر میکردم اخه تعجب کردم همچین پسر باکلاسی همچین جایی باشه
با گفتن این حرفش بیشتر از قبل صورتش سرخ شد
جوابی نداشت بگه
یونجی: هی چرا انقدر خجالتی نمیخوای اسمتو بگی؟!
من همه ادمای اینجارو میشناسم اگه توعم اینجا زندگی میکنی پس باید بدونم کیستی .
سرشو بالا اورد و به دختری که با لبخند بهش
۴.۰k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.