دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part8
"ویو تهیونگ"
شام درست کرده بودم،ولی نمیدونم چرا هی به غذاش نگاه میکرد و بعدش به من
تهیونگ:چیه؟مشکلی داره؟
بوسام:نه...ولی تو یجوری گفتی شام چی میخوری،فک کردم سراشپزی چیزی هستی!نمیدونستم میخوای تخم مرغ درست کنی...
تهیونگ:چیه مگه؟به این خوبی!
بوسام:مگه تخم مرغ غذاست؟
تهیونگ:نیست؟اخه من سه چهار سالی هست که دارم میخورم!
بوسام:برای شام؟
تهیونگ:صبحانه،ناهار،شام و میان وعده
بوسام:عا...خوبه!
تهیونگ:پس چرا نمیخوری؟
بوسام:چرا...الان میخورم!
خورد،ولی نمیدونم چرا صورتش رفت تو هم ...فک کنم خوشش نیومد!یا شایدم عادت نداره غذاهای خوشمزه بخوره!
بوسام:میدونی...غذات خیلی خوشمزست!ولی الان من سیرم،بهتره برم بخوابم..ش...شب بخیر!
و پاشد رفت توی اتاق
عه؟چرا اینجوری کرد!
حالا درسته یکم خامه وتوش پوست تخم مرغ و نمک زیاد داره!ولی دلیل نمیشه که هیچی نخوره و بره بخوابه!
عیش!اصن به درک،برو بخواب!بدبخت...
غذامو خوردم و بشقاب هارو جمع کردم و خواستم بشورم...ولی گوشیم زنگ خورد،نامجون بود!این نمیخواد بره دنیای خودش؟
تهیونگ:ها؟چی میگی؟
نامجون:چطوری تهیونگ؟
تهیونگ:زنگ زدی حال من و بپرسی؟
نامجون:معلومه که نه!کی با تو کار داشت..الهه ی روح میخواد باهات حرف بزنه!
تهیونگ:خیله خب!حالا چی میخواد بگه؟
نامجون:نمیدونم!یه لحظه صبر کن...
تهیونگ:....
شوگا:تهیونگ! یه موضوعی پیش اومده!
تهیونگ:هن؟چی؟
شوگا:من یه دروغی بهتون گفتم..یعنی یه چیزی رو کامل بهتون توضیح ندارم!
تهیونگ:چی رو؟
شوگا:وقتی اون بچه به دنیا بیاد....تو باید کل خونش و بخوری تا بمیره و جسمش و ...خب..خب...
تهیونگ:جسمش و چی؟
شوگا:توی یه خونه ی متروکه دفع کنی!
تهیونگ:چی داری میگی؟یعنی چی؟فکر کردی هانول و جونگ کوک میزارن؟
شوگا:نمیدونم!اونش دیگه به خودتون بستگی داره!
تهیونگ:لعنتی!
و بعدش شوگا گوشی رو قطع کرد
دوباره همون حس مزخرف اومد سراغم...بلا تکلیفی و سر درگمی،نگرانی و پریشونی،سردرد و فکرای مسخره!
یعنی اونا میزارن؟اصن خودم چی؟من نمیتونم همچین کاری رو بکنم!
ولی قطعا به خاطر بورام انجامش میدم...ولی اونا نمیزارن!
فکرای مزخرف پشت سرم هم میومدن توی ذهنم...!
"نویسنده"
گوشیش روپرت کرد سمت دیوار و عربده میکشید...همه ی ظرفا رو انداخت روی زمین و با شیشه روی تنش و زخم میکرد...دستش پر از خون شده بود...بلند شد و وسایلی که توی خونه بود و پرت میکرد روی زمین و یا دیوار...و روی شیشه ها راه میرفت...هنوزم داد میکشید
بوسام از توی اتاق اومد بیرون
بوسام:تهیونگ؟(نگران)داری چیکار میکنی؟اروم باش یه لحظه!واستا خب!دستت چی شده؟با خودت چیکار کردی؟تهیونگ!(داد)
تهیونگ یه لحظه وایستاد و رفت به سمت بوسام و دقیقا رو به روش وایستاد،جوری که فقط چند سانت باهاش فاصله داشت
#part8
"ویو تهیونگ"
شام درست کرده بودم،ولی نمیدونم چرا هی به غذاش نگاه میکرد و بعدش به من
تهیونگ:چیه؟مشکلی داره؟
بوسام:نه...ولی تو یجوری گفتی شام چی میخوری،فک کردم سراشپزی چیزی هستی!نمیدونستم میخوای تخم مرغ درست کنی...
تهیونگ:چیه مگه؟به این خوبی!
بوسام:مگه تخم مرغ غذاست؟
تهیونگ:نیست؟اخه من سه چهار سالی هست که دارم میخورم!
بوسام:برای شام؟
تهیونگ:صبحانه،ناهار،شام و میان وعده
بوسام:عا...خوبه!
تهیونگ:پس چرا نمیخوری؟
بوسام:چرا...الان میخورم!
خورد،ولی نمیدونم چرا صورتش رفت تو هم ...فک کنم خوشش نیومد!یا شایدم عادت نداره غذاهای خوشمزه بخوره!
بوسام:میدونی...غذات خیلی خوشمزست!ولی الان من سیرم،بهتره برم بخوابم..ش...شب بخیر!
و پاشد رفت توی اتاق
عه؟چرا اینجوری کرد!
حالا درسته یکم خامه وتوش پوست تخم مرغ و نمک زیاد داره!ولی دلیل نمیشه که هیچی نخوره و بره بخوابه!
عیش!اصن به درک،برو بخواب!بدبخت...
غذامو خوردم و بشقاب هارو جمع کردم و خواستم بشورم...ولی گوشیم زنگ خورد،نامجون بود!این نمیخواد بره دنیای خودش؟
تهیونگ:ها؟چی میگی؟
نامجون:چطوری تهیونگ؟
تهیونگ:زنگ زدی حال من و بپرسی؟
نامجون:معلومه که نه!کی با تو کار داشت..الهه ی روح میخواد باهات حرف بزنه!
تهیونگ:خیله خب!حالا چی میخواد بگه؟
نامجون:نمیدونم!یه لحظه صبر کن...
تهیونگ:....
شوگا:تهیونگ! یه موضوعی پیش اومده!
تهیونگ:هن؟چی؟
شوگا:من یه دروغی بهتون گفتم..یعنی یه چیزی رو کامل بهتون توضیح ندارم!
تهیونگ:چی رو؟
شوگا:وقتی اون بچه به دنیا بیاد....تو باید کل خونش و بخوری تا بمیره و جسمش و ...خب..خب...
تهیونگ:جسمش و چی؟
شوگا:توی یه خونه ی متروکه دفع کنی!
تهیونگ:چی داری میگی؟یعنی چی؟فکر کردی هانول و جونگ کوک میزارن؟
شوگا:نمیدونم!اونش دیگه به خودتون بستگی داره!
تهیونگ:لعنتی!
و بعدش شوگا گوشی رو قطع کرد
دوباره همون حس مزخرف اومد سراغم...بلا تکلیفی و سر درگمی،نگرانی و پریشونی،سردرد و فکرای مسخره!
یعنی اونا میزارن؟اصن خودم چی؟من نمیتونم همچین کاری رو بکنم!
ولی قطعا به خاطر بورام انجامش میدم...ولی اونا نمیزارن!
فکرای مزخرف پشت سرم هم میومدن توی ذهنم...!
"نویسنده"
گوشیش روپرت کرد سمت دیوار و عربده میکشید...همه ی ظرفا رو انداخت روی زمین و با شیشه روی تنش و زخم میکرد...دستش پر از خون شده بود...بلند شد و وسایلی که توی خونه بود و پرت میکرد روی زمین و یا دیوار...و روی شیشه ها راه میرفت...هنوزم داد میکشید
بوسام از توی اتاق اومد بیرون
بوسام:تهیونگ؟(نگران)داری چیکار میکنی؟اروم باش یه لحظه!واستا خب!دستت چی شده؟با خودت چیکار کردی؟تهیونگ!(داد)
تهیونگ یه لحظه وایستاد و رفت به سمت بوسام و دقیقا رو به روش وایستاد،جوری که فقط چند سانت باهاش فاصله داشت
۶.۸k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.