کسی که خانوادم شد p33
( ات ویو )
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.....این مرد چشه آخه؟......منو گیج میکنه......به بیرون از پنجره نگاه کردم واقعا اینجا هم منظره های خوبی داره.....کم کم به جایی رسیدیم که مثل ی قلعه ی بزرگ بود.....این همون قلعه ای بود که همیشه نگاهش میکردم......اونقدر بزرگه که میتونستم از توی مدرسه هم ببینمش......
وارد محوطه شدیم که راننده پیاده شد و درو برای ارباب باز کرد و براش تعظیم کرد....می خواست در سمت منم باز کنه که ارباب با دست بهش فهموند درو باز نکنه....خودش به سمت در سمت من اومد و بازش کرد....دستشو به سمتم گرفت.....برای گرفتنش شک داشتم....اما....به اطرافم نگاه کردن ی عالمه زن که دستاشون توی دست های مردایی بود و همه داشتن به ما نگاه میکردن و وارد قصر میشدن....مجبور بودم دستشو بگیرم.....
وقتی وارد اون قلعه شدیم همه بهمون تعظیم میکردن..... داشتم به نمای داخلش نگاه می کردم.....قشنگ بود....اما بیشتر شبیه ی قلعه ی نفرین شده بود.....با دستی که پشت کمرم گذاشته شد به خودم اومدم و نگاهم و از اطراف به صاحب اون دست دادم....ارباب بود.....با دستش که پشت کمرم بود منو به سمت میز های سر پایی که گوشه سالن بودن برد......هنوز پشت میز ها واینیستاده بودیم که چند مرد به سمت میزمون اومدن......ادای احترام کردن که منم متقابل این کار رو کردم......
( علامت مرد ها =)
= پرنس خیلی خوشحالیم شمارو ملاقات کردیم باعث افتخاره ماست بودن کنارتون.....
به چهره ی ارباب نگاه کردم.....بی تفاوت و بی حس و با اخم رو پیشونیش به اون مرد ها نگاه میکرد و سر تکون میداد......یکی از اون مرد ها حرف زد که به سمتشون برگشتم....
= این خانوم زیبا و فریبنده ی کنارتون رو تا به حال ندیده بودم برام عجیبه که تا به حال زن زیبایی مثل ایشون رو در مراسمات ندیدم....
_ چون من لزوم ندیدم که دیگران بخوان ببیننش
به قیافش نگاه کردم....مثل قبل بود اما ترسناک تر توری که داشت با چشم هاش مرد های هیز روبه روم رو سلاخی میکرد......
دستی دور کمرم پیچید که باعث لرزم شد....نفس هایی رو کنار گوشم احساس کردم......ارباب نبود.....مطمئنم.....چون من داشتم تا همین الان نگاهش میکردم.....اون نبود......می خواستم برگردم که صدایی رو پشت گوشم شنیدم که باعث سیخ شدنم شد......
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.....این مرد چشه آخه؟......منو گیج میکنه......به بیرون از پنجره نگاه کردم واقعا اینجا هم منظره های خوبی داره.....کم کم به جایی رسیدیم که مثل ی قلعه ی بزرگ بود.....این همون قلعه ای بود که همیشه نگاهش میکردم......اونقدر بزرگه که میتونستم از توی مدرسه هم ببینمش......
وارد محوطه شدیم که راننده پیاده شد و درو برای ارباب باز کرد و براش تعظیم کرد....می خواست در سمت منم باز کنه که ارباب با دست بهش فهموند درو باز نکنه....خودش به سمت در سمت من اومد و بازش کرد....دستشو به سمتم گرفت.....برای گرفتنش شک داشتم....اما....به اطرافم نگاه کردن ی عالمه زن که دستاشون توی دست های مردایی بود و همه داشتن به ما نگاه میکردن و وارد قصر میشدن....مجبور بودم دستشو بگیرم.....
وقتی وارد اون قلعه شدیم همه بهمون تعظیم میکردن..... داشتم به نمای داخلش نگاه می کردم.....قشنگ بود....اما بیشتر شبیه ی قلعه ی نفرین شده بود.....با دستی که پشت کمرم گذاشته شد به خودم اومدم و نگاهم و از اطراف به صاحب اون دست دادم....ارباب بود.....با دستش که پشت کمرم بود منو به سمت میز های سر پایی که گوشه سالن بودن برد......هنوز پشت میز ها واینیستاده بودیم که چند مرد به سمت میزمون اومدن......ادای احترام کردن که منم متقابل این کار رو کردم......
( علامت مرد ها =)
= پرنس خیلی خوشحالیم شمارو ملاقات کردیم باعث افتخاره ماست بودن کنارتون.....
به چهره ی ارباب نگاه کردم.....بی تفاوت و بی حس و با اخم رو پیشونیش به اون مرد ها نگاه میکرد و سر تکون میداد......یکی از اون مرد ها حرف زد که به سمتشون برگشتم....
= این خانوم زیبا و فریبنده ی کنارتون رو تا به حال ندیده بودم برام عجیبه که تا به حال زن زیبایی مثل ایشون رو در مراسمات ندیدم....
_ چون من لزوم ندیدم که دیگران بخوان ببیننش
به قیافش نگاه کردم....مثل قبل بود اما ترسناک تر توری که داشت با چشم هاش مرد های هیز روبه روم رو سلاخی میکرد......
دستی دور کمرم پیچید که باعث لرزم شد....نفس هایی رو کنار گوشم احساس کردم......ارباب نبود.....مطمئنم.....چون من داشتم تا همین الان نگاهش میکردم.....اون نبود......می خواستم برگردم که صدایی رو پشت گوشم شنیدم که باعث سیخ شدنم شد......
۶۹.۶k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.