من از آن لحظه ی دیرآمدنت میترسم
من از آن لحظهی دیرآمدنت میترسم
وَ از آن زلزلهی نازِ تنت میترسم
رقص با باد شده عادت هر روزهی تو
از هوایی شدن پیرهنت میترسم
جرأتی نیست که فریاد زنم، حسم را
از تو و پاسخ دندان شکنت میترسم
خاطرم از شب دیدار مشوش شده است
از همین رفتن بی آمدنت میترسم
تن مرداد مرا وقف زمستانت کن
که من از هجمهی تنها شدنت میترسم
پیش چشمان من غمزده با ناز نرو
که از آن رقص قشنگ بدنت میترسم
تو برای دل دیوانه ی من، سبز بمان
از زمستانی و ابری شدنت میترسم
وَ از آن زلزلهی نازِ تنت میترسم
رقص با باد شده عادت هر روزهی تو
از هوایی شدن پیرهنت میترسم
جرأتی نیست که فریاد زنم، حسم را
از تو و پاسخ دندان شکنت میترسم
خاطرم از شب دیدار مشوش شده است
از همین رفتن بی آمدنت میترسم
تن مرداد مرا وقف زمستانت کن
که من از هجمهی تنها شدنت میترسم
پیش چشمان من غمزده با ناز نرو
که از آن رقص قشنگ بدنت میترسم
تو برای دل دیوانه ی من، سبز بمان
از زمستانی و ابری شدنت میترسم
۶۳۱
۱۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.