پارت ۱
(فیک جدید از جونکوک)
وقتی عصبی بود و روت اصلحه کشید
شخصیت های اصلی:جونکوک+ ات_
ژانر:مافیایی_ کمی غمگین_ عاشقانه_خشن_
خب خب داستان از این قراره که یه روزی جونکوک از ات خوشش میاد و هر روز میره دم در خونشون وایمیسه تا فقط یه بار ات رو ببینه دیوونه وار عاشقش شده بود ات هم همینطور از جونکوک خوشش اومده بود هر دو به طور عجیبی همو دوست داشتن تا اینکه یه روز به هم اعتراف میکنن جونکوک یه مافیای بزرگ بود اوایل ات از این میترسید ولی بعد یه مدت بهش عادت کرد چون جونکوک همیشه بهش میگفت که دوسش داره و هیچوقت بهش آسیب نمیزنه ات هم باور کرد همینطوری هم بود ولی جونکوک یکم عصبی شده بود اون روز....
از زبان ات:
چند روزی هست که جونکوک باهام سرد شده واییی نکنه دیگه دوسم نداره تو سالن داشتم تلویزیون نگاه میکردم ولی همش تو فکر جونکوک بودم اصلا میدونی چند روزه من باهاش بیرون نرفتم چند روزه با هم تنها نبودیم فقط شبا موقع خواب بغلم میکنه اونم خودم بهش میگم بغلم کن یعنی چش شده نکنه دیگه دوسم نداره نکنه ازم خسته شده نکنه داره بهم خیانت میکنه واییی یعنی برم ازش بپرسم اره اره بهتره برم من امروز باید تکلیفمو با این روشن کنم رفتم از پله ها بالا تو اتاق مشترکمون و لباسمو عوض کردم یه لباس باز پوشیدم و یکم آرایش کردم و موهامو ریختم دورم تا یکم خوشکل بشم رفتم پشت در اتاقش وایسادم و در زدم و بعد اینکه رضایت داد رفتم داخل
_خسته نباشی عشقم(لبخند)
+مرسی بیبی کاری داشتی
همون طور که سرش تو لپتابش بود این جمله رو گفت همیشه وقتی این جمله رو بهش میگفتم اون بهم میگفت(مرسی عشقم بیا بغلم ولی الان خیلی سرده)رفتم و نشستم رو پاهاش و دستمو انداختم دور گردنش
+بیبی من کار دارم الان
_مهم تر از منه
+هووووف من با تو چیکار کنم ات چرا همه چی رو به هم ربط میدی اههه
_چته جونکوک چرا اینجوری میکنی
+چجوری میکنم
_چند روزه باهام سرد شدی اصلا بهم محل نمیدی انگار نه انگار منی وجود داره
+کار دارم الآنم لطفا برو
_باشه(بغض)
بلند شدم از رو پاهاش و رفتم بیرون از اتاق گریم گرفت رفتم تو اتاق خودمون و
افتادم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم و گریه میکردم یک ساعتی گذشته بود حتی نیومد پیشم خیلی بد شده این همون جونکوک قبلی من نیست اههه دیگه دارم کلافه میشم از دستش
وقتی عصبی بود و روت اصلحه کشید
شخصیت های اصلی:جونکوک+ ات_
ژانر:مافیایی_ کمی غمگین_ عاشقانه_خشن_
خب خب داستان از این قراره که یه روزی جونکوک از ات خوشش میاد و هر روز میره دم در خونشون وایمیسه تا فقط یه بار ات رو ببینه دیوونه وار عاشقش شده بود ات هم همینطور از جونکوک خوشش اومده بود هر دو به طور عجیبی همو دوست داشتن تا اینکه یه روز به هم اعتراف میکنن جونکوک یه مافیای بزرگ بود اوایل ات از این میترسید ولی بعد یه مدت بهش عادت کرد چون جونکوک همیشه بهش میگفت که دوسش داره و هیچوقت بهش آسیب نمیزنه ات هم باور کرد همینطوری هم بود ولی جونکوک یکم عصبی شده بود اون روز....
از زبان ات:
چند روزی هست که جونکوک باهام سرد شده واییی نکنه دیگه دوسم نداره تو سالن داشتم تلویزیون نگاه میکردم ولی همش تو فکر جونکوک بودم اصلا میدونی چند روزه من باهاش بیرون نرفتم چند روزه با هم تنها نبودیم فقط شبا موقع خواب بغلم میکنه اونم خودم بهش میگم بغلم کن یعنی چش شده نکنه دیگه دوسم نداره نکنه ازم خسته شده نکنه داره بهم خیانت میکنه واییی یعنی برم ازش بپرسم اره اره بهتره برم من امروز باید تکلیفمو با این روشن کنم رفتم از پله ها بالا تو اتاق مشترکمون و لباسمو عوض کردم یه لباس باز پوشیدم و یکم آرایش کردم و موهامو ریختم دورم تا یکم خوشکل بشم رفتم پشت در اتاقش وایسادم و در زدم و بعد اینکه رضایت داد رفتم داخل
_خسته نباشی عشقم(لبخند)
+مرسی بیبی کاری داشتی
همون طور که سرش تو لپتابش بود این جمله رو گفت همیشه وقتی این جمله رو بهش میگفتم اون بهم میگفت(مرسی عشقم بیا بغلم ولی الان خیلی سرده)رفتم و نشستم رو پاهاش و دستمو انداختم دور گردنش
+بیبی من کار دارم الان
_مهم تر از منه
+هووووف من با تو چیکار کنم ات چرا همه چی رو به هم ربط میدی اههه
_چته جونکوک چرا اینجوری میکنی
+چجوری میکنم
_چند روزه باهام سرد شدی اصلا بهم محل نمیدی انگار نه انگار منی وجود داره
+کار دارم الآنم لطفا برو
_باشه(بغض)
بلند شدم از رو پاهاش و رفتم بیرون از اتاق گریم گرفت رفتم تو اتاق خودمون و
افتادم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم و گریه میکردم یک ساعتی گذشته بود حتی نیومد پیشم خیلی بد شده این همون جونکوک قبلی من نیست اههه دیگه دارم کلافه میشم از دستش
۱۰۷.۴k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.