Sweet sin
Sweet sin
Part¹⁸
" ۶ حولای 13:00 ظهر "
جونگکوک با کیسه های خریدی کا دستش بود وارد خونه شد و به سمت آشپزخونه رفت و اونارو روی میز گذاشت.
دستاشو شست و پس از خشک کردنش به اتاق مشترکش با تهیونگ رفت. وقتی که اونو ندید متوجه شد که توی اتاق کارشه و مشغول پرونده هاشه.
پس پیراهن نازکی که از لوی تیشرتش پوشیده بود و دراورد و ردی تخت گذاشت و دوباره به آشپزخونه برگشت.
14:30 ظهر
از اتاقش بیرون اومد. بوهای خوبی به مشامش خورد و تصمیم گرفت آشپزخونه رو چک کنه..
پس از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد. با دیدن جونگکوک اول لبخندی زد ولی بعد اخم ظریفی بین ابروهاش خودشو جا داد.
دستاشو به هم گره زد و به دیوار از بغل تکیه داد.
_ کاش حداقل بهم خبر میدادی که رسیدی.
جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ از پشت سرش به سمتش برگشت و لبخندی با نمکی زد.
_ میخواستم سوپرایزت کنم هیونگ!
+ میشه بگی دلیل هیونگ گفتنت چیه؟
_ نمیدونم.. دلم میخواد بهت بگم هیونگ.
تهیونگ هومی گفت و صندلی رو عقب کشید و پشت میز کوچک داخل آشپزخونه نشست.
_ جیمین و یونگی کجان؟
جونگکوک پرسید و تهیونگ شونه ای بالا انداخت.
_ ازشون خبر ندارم.
گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره یونگی رو گرفت. بعد چند بوق صدای یونگی تو گوشش پیچید.
_ دو دیقه ولم کن و بزار با پسرم ناهارمو بخورم.
_ اوه.. بیرونین؟
با این حرف تهیونگ، جونگکوک بهش نگاه کرد و آروم خندید.
_ محض رضای خدا بله بیرونیم. توهم برو به پسر خودت رسیدگی بکن کیم!
و تماس رو قطع کرد و تهیونگ با تعجب به موبایلش خیره شد و بلند خندید.
_ شما دوتا با ما دارین چیکار میکنین؟
_ ما کاری نمیکنیم. این عشقه که این بلا هارو سرمون میاره.
Part¹⁸
" ۶ حولای 13:00 ظهر "
جونگکوک با کیسه های خریدی کا دستش بود وارد خونه شد و به سمت آشپزخونه رفت و اونارو روی میز گذاشت.
دستاشو شست و پس از خشک کردنش به اتاق مشترکش با تهیونگ رفت. وقتی که اونو ندید متوجه شد که توی اتاق کارشه و مشغول پرونده هاشه.
پس پیراهن نازکی که از لوی تیشرتش پوشیده بود و دراورد و ردی تخت گذاشت و دوباره به آشپزخونه برگشت.
14:30 ظهر
از اتاقش بیرون اومد. بوهای خوبی به مشامش خورد و تصمیم گرفت آشپزخونه رو چک کنه..
پس از پله ها پایین رفت و وارد آشپزخونه شد. با دیدن جونگکوک اول لبخندی زد ولی بعد اخم ظریفی بین ابروهاش خودشو جا داد.
دستاشو به هم گره زد و به دیوار از بغل تکیه داد.
_ کاش حداقل بهم خبر میدادی که رسیدی.
جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ از پشت سرش به سمتش برگشت و لبخندی با نمکی زد.
_ میخواستم سوپرایزت کنم هیونگ!
+ میشه بگی دلیل هیونگ گفتنت چیه؟
_ نمیدونم.. دلم میخواد بهت بگم هیونگ.
تهیونگ هومی گفت و صندلی رو عقب کشید و پشت میز کوچک داخل آشپزخونه نشست.
_ جیمین و یونگی کجان؟
جونگکوک پرسید و تهیونگ شونه ای بالا انداخت.
_ ازشون خبر ندارم.
گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره یونگی رو گرفت. بعد چند بوق صدای یونگی تو گوشش پیچید.
_ دو دیقه ولم کن و بزار با پسرم ناهارمو بخورم.
_ اوه.. بیرونین؟
با این حرف تهیونگ، جونگکوک بهش نگاه کرد و آروم خندید.
_ محض رضای خدا بله بیرونیم. توهم برو به پسر خودت رسیدگی بکن کیم!
و تماس رو قطع کرد و تهیونگ با تعجب به موبایلش خیره شد و بلند خندید.
_ شما دوتا با ما دارین چیکار میکنین؟
_ ما کاری نمیکنیم. این عشقه که این بلا هارو سرمون میاره.
۸۵۴
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.