عشق فراموش شده پارت29
3سال بعد
هانا ویو
تو این 3سال خیلی چیزا تغییر کرد الان دیگه عضوی از باند پدربزرگم شکنجه گر باندم هیچوقت فک نمیکردم ازون دختر مهربون و احساسی تبدیل به یه ادم سرد بی احساس، خشنو بیرحم بشم و یه سرنخ هایی درمورد مرگ مامانمو سویون پیدا کردم ولی با اینا بیشتر گیج شدم امروزم قرار بود یکیو شکنجه کنم رفتم اتاق شکنجه
رفتم بالا سر مرده یه سطل اب یخ ربختم رو سرش که بهوش اومد
مرد: من کجام؟
هانا: تو تو اتاق شکنجه بیرحم ترین شکنجه گر دنیا هستی
مرده سرشو اوورد بالا
مرد:الهه ی مرگ؟(ترس)
هانا: خودمم(پوزخند)
مرد: من چرا اینجام؟(ترس)
هانا: تو میگی رئیست محموله اسلحه مارو کدوم قبرستونی برده منم یکم خونتو میخورم و ولت میکنم
مرد: من هیچوقت نمیگم
هانا: خود دانی
مردرو انقد زدم که خون از دماغ دهنش مث اب میومد
چاقومو برداشتم زدم تو پاش که دادش رف هوا چاقو رو تو پاش چرخوندم که رگاش بریدن همش داد میزد و التماس میکرد و این حالمو بد میکرد چونکه خودم تجربشو داشتم یاد اونا میوفتم حالم خراب میشه
هانا: برای بار اخر میپرسم محموله ب ما کجاس؟
مرد: نمیدونم(گریه)
رفتم دستامو صورتمو شستم لباسامو عوض کردم به بادیگاردا گفتم حواسشون بهش باشه رفتم اتاق بابابزرگ در زدم رفتم داخل
هانا: بابا بزرگ من به این منشیت مشکوکم
بابابزرگ: کدوم
هانا: خانم چو
بابابزرگ: نه بابا ادم درستیه
هانا: بنظرم جاسوس بینمون اونه
بابابزرگ: امکان نداره
هانا: چرا امکان داره رفتاراش عجیبن یواشکی با تلفن حرف زدناش بنظرم نباید بهش اعتماد کرد
بابابزرگ: باشه ولی مطمئنم همچین چیزی نیس
هانا: یااااا بابابزرگ نکنه عاشقش شدی؟(😈)
بابابزرگ: چ چ چی؟ ن ن نه بابا کی گفته؟
هانا: باشه من رفتم دارم میرم عمارت شمالی( چنتا عمارت دارن که عمارت شمالی یه عمارت وقتی اعضای باند میخوان نقشه بکشن دور هم جمع میشن ولی اینا كردنش پاتوق خودشون)
بابابزرگ: باشه خوشگلم مواظب خودت باش
برگشتم اتاق شکنجه مردک بیهوش بود رفتم یکم دیکه شکنجش کردم که حرف نزد تاحالا تعداد کمی از ادما به اتاق شکنجه سوم رسیدن (اتاق شکنحه ها3تا ان 1ادمایین که زود به حرف میانو زیاد شکنجه نمشن در حد شلاق یا شوکر اتاق2معمولا عین سگ میزننشون بعدم با چاقو خط خطیشون میکنن اتاق3تاحالا تعدا کمی به اون درجه رسیدن اونجا چنتا از اعضای بدنشون قطع میکنن یا چشماشونو در میارن یکی از لباشونو میبرن بعدم با شوکر میوفتن به جونشون که بدست شوگا و هانا انجام میشن همشون و این 3تا اتاق تو عمارت شمالی هستن) پس اینم به درجع 3رسید ولی اونجا 2راه داره یا حرف میزنه یا انقد شکنجه میشه تا بمیره به بادیگاردا گفتم بیارنش عمارت شمالی لباسان خونی بود ولی چون مشکی بود معلوم نبود
سوار ماشین شدم رفتم سمت عمارت شمالی یا بهتره بگن پاتوق اکیپمون که بابابزرگ بهمون داده بیشتر ادمارم اونجا منو شوگا شکنجه میکنیم
رسیدم پیاده شدم رفتم سمت عمارت در زدم جیمین باز کرد
جیمین: سلام
هانا: سلام
خواست بغلم کنه خودمو کشیدم عقب
هانا: لباسام خونین خونی میشی
جیمین: باز کدوم بدبختیو شکنجه کردی
رفتم داخل یه راس رفتم اتاقم دوش گرفتم لباس پوشیدم رفتم پایین
هانا: شوگا امروز قراره خیلی خوش بگذره
شوگا: نگو که
هانا: اره یکی دیگه به اتاق 3رسید
شوگا: خیلی دلم میخواس یکیو تونجری دوباره شکنجه کنیم
یونا: همون که اعضای بدن قطع میکنین
شوگا، هانا: اوهوم
یونا: چطر اینکارو میکنید من یه ادم میکشم شب خوابشو میبینم
شوگا: ماهم اول ایپطوری بودیم ولی الان شده سرگرمیمون
هانا: دقیقا
یونا: حالتون بهم نمیخوره؟
هیونجین: نواهرم این دوتا بی احساس خونشونم میخورن واسه همینه معروفن به«فرشته های مرگ»
کوک: راس میگه
سئونگ هو: بچه ها بیاید گیم بزنیم
همه: اوکی
داشتیم گیم بازی میکردیم که یکی از بادیگاردا اومد
بادیگارد: خانم اون مرد که به اتاق شماره3رف میخواد شمارو ببینه
هانا: الان میام
شوگا: بیا باهم بریم
هانا: باشه
کتمو پوشیدم رفتیم سمت اتاق های شکنجه رفتیم بادیگار شماره3رو باز کرد همینطور کع سمت مرد میرفتم دستکش های چرممو هم میپوشیدم
هانا: شنیدم میهوای منو ببینی(پوزخند)
مرد: باشه بهت میگم کجان
شوگا: زود باش بنال
مرد: توانبار شرکت ماشین سازی تو ایتالیا ان
شوگا، هانا: چیییی😳
شوگا: حرومزاده ی بی همه چیز چطور در عرض چند روز اونا رو برد ایتالیا مرتیکه ی اشغال
هانا: یا هیونگ اروم باش
برگشتیم اتاق شماره ی 2یه جاسوس بود تا میتونستیو شکنجش دادیم که یارو مرد سرو صوتمون همش خونی شده بود لباسامون هم
هانا: اخیش چقد حال داد(خنده)
شوگا: الحق خودم بزرگت کردم(خنده)
هانا: یاااا تو کجا منو بزرگ کردی وقتی خودت بچه بودی؟
شوگا: 6سال ازت بزرگ ترم مث خودم بزرگت کردم دستم طلا(خنده)
هانا: باشه بابا تو بزرگم کردی
صدای شلیک اومد
هانا ویو
تو این 3سال خیلی چیزا تغییر کرد الان دیگه عضوی از باند پدربزرگم شکنجه گر باندم هیچوقت فک نمیکردم ازون دختر مهربون و احساسی تبدیل به یه ادم سرد بی احساس، خشنو بیرحم بشم و یه سرنخ هایی درمورد مرگ مامانمو سویون پیدا کردم ولی با اینا بیشتر گیج شدم امروزم قرار بود یکیو شکنجه کنم رفتم اتاق شکنجه
رفتم بالا سر مرده یه سطل اب یخ ربختم رو سرش که بهوش اومد
مرد: من کجام؟
هانا: تو تو اتاق شکنجه بیرحم ترین شکنجه گر دنیا هستی
مرده سرشو اوورد بالا
مرد:الهه ی مرگ؟(ترس)
هانا: خودمم(پوزخند)
مرد: من چرا اینجام؟(ترس)
هانا: تو میگی رئیست محموله اسلحه مارو کدوم قبرستونی برده منم یکم خونتو میخورم و ولت میکنم
مرد: من هیچوقت نمیگم
هانا: خود دانی
مردرو انقد زدم که خون از دماغ دهنش مث اب میومد
چاقومو برداشتم زدم تو پاش که دادش رف هوا چاقو رو تو پاش چرخوندم که رگاش بریدن همش داد میزد و التماس میکرد و این حالمو بد میکرد چونکه خودم تجربشو داشتم یاد اونا میوفتم حالم خراب میشه
هانا: برای بار اخر میپرسم محموله ب ما کجاس؟
مرد: نمیدونم(گریه)
رفتم دستامو صورتمو شستم لباسامو عوض کردم به بادیگاردا گفتم حواسشون بهش باشه رفتم اتاق بابابزرگ در زدم رفتم داخل
هانا: بابا بزرگ من به این منشیت مشکوکم
بابابزرگ: کدوم
هانا: خانم چو
بابابزرگ: نه بابا ادم درستیه
هانا: بنظرم جاسوس بینمون اونه
بابابزرگ: امکان نداره
هانا: چرا امکان داره رفتاراش عجیبن یواشکی با تلفن حرف زدناش بنظرم نباید بهش اعتماد کرد
بابابزرگ: باشه ولی مطمئنم همچین چیزی نیس
هانا: یااااا بابابزرگ نکنه عاشقش شدی؟(😈)
بابابزرگ: چ چ چی؟ ن ن نه بابا کی گفته؟
هانا: باشه من رفتم دارم میرم عمارت شمالی( چنتا عمارت دارن که عمارت شمالی یه عمارت وقتی اعضای باند میخوان نقشه بکشن دور هم جمع میشن ولی اینا كردنش پاتوق خودشون)
بابابزرگ: باشه خوشگلم مواظب خودت باش
برگشتم اتاق شکنجه مردک بیهوش بود رفتم یکم دیکه شکنجش کردم که حرف نزد تاحالا تعداد کمی از ادما به اتاق شکنجه سوم رسیدن (اتاق شکنحه ها3تا ان 1ادمایین که زود به حرف میانو زیاد شکنجه نمشن در حد شلاق یا شوکر اتاق2معمولا عین سگ میزننشون بعدم با چاقو خط خطیشون میکنن اتاق3تاحالا تعدا کمی به اون درجه رسیدن اونجا چنتا از اعضای بدنشون قطع میکنن یا چشماشونو در میارن یکی از لباشونو میبرن بعدم با شوکر میوفتن به جونشون که بدست شوگا و هانا انجام میشن همشون و این 3تا اتاق تو عمارت شمالی هستن) پس اینم به درجع 3رسید ولی اونجا 2راه داره یا حرف میزنه یا انقد شکنجه میشه تا بمیره به بادیگاردا گفتم بیارنش عمارت شمالی لباسان خونی بود ولی چون مشکی بود معلوم نبود
سوار ماشین شدم رفتم سمت عمارت شمالی یا بهتره بگن پاتوق اکیپمون که بابابزرگ بهمون داده بیشتر ادمارم اونجا منو شوگا شکنجه میکنیم
رسیدم پیاده شدم رفتم سمت عمارت در زدم جیمین باز کرد
جیمین: سلام
هانا: سلام
خواست بغلم کنه خودمو کشیدم عقب
هانا: لباسام خونین خونی میشی
جیمین: باز کدوم بدبختیو شکنجه کردی
رفتم داخل یه راس رفتم اتاقم دوش گرفتم لباس پوشیدم رفتم پایین
هانا: شوگا امروز قراره خیلی خوش بگذره
شوگا: نگو که
هانا: اره یکی دیگه به اتاق 3رسید
شوگا: خیلی دلم میخواس یکیو تونجری دوباره شکنجه کنیم
یونا: همون که اعضای بدن قطع میکنین
شوگا، هانا: اوهوم
یونا: چطر اینکارو میکنید من یه ادم میکشم شب خوابشو میبینم
شوگا: ماهم اول ایپطوری بودیم ولی الان شده سرگرمیمون
هانا: دقیقا
یونا: حالتون بهم نمیخوره؟
هیونجین: نواهرم این دوتا بی احساس خونشونم میخورن واسه همینه معروفن به«فرشته های مرگ»
کوک: راس میگه
سئونگ هو: بچه ها بیاید گیم بزنیم
همه: اوکی
داشتیم گیم بازی میکردیم که یکی از بادیگاردا اومد
بادیگارد: خانم اون مرد که به اتاق شماره3رف میخواد شمارو ببینه
هانا: الان میام
شوگا: بیا باهم بریم
هانا: باشه
کتمو پوشیدم رفتیم سمت اتاق های شکنجه رفتیم بادیگار شماره3رو باز کرد همینطور کع سمت مرد میرفتم دستکش های چرممو هم میپوشیدم
هانا: شنیدم میهوای منو ببینی(پوزخند)
مرد: باشه بهت میگم کجان
شوگا: زود باش بنال
مرد: توانبار شرکت ماشین سازی تو ایتالیا ان
شوگا، هانا: چیییی😳
شوگا: حرومزاده ی بی همه چیز چطور در عرض چند روز اونا رو برد ایتالیا مرتیکه ی اشغال
هانا: یا هیونگ اروم باش
برگشتیم اتاق شماره ی 2یه جاسوس بود تا میتونستیو شکنجش دادیم که یارو مرد سرو صوتمون همش خونی شده بود لباسامون هم
هانا: اخیش چقد حال داد(خنده)
شوگا: الحق خودم بزرگت کردم(خنده)
هانا: یاااا تو کجا منو بزرگ کردی وقتی خودت بچه بودی؟
شوگا: 6سال ازت بزرگ ترم مث خودم بزرگت کردم دستم طلا(خنده)
هانا: باشه بابا تو بزرگم کردی
صدای شلیک اومد
۱۳.۸k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.