Gate of hope &5
هیونجین قهوه داغ رو گداشت رو میز و دوباره روبه روی دختر نشست..
هیونجین:سوتفاهم نمیشه که بهت بگم دوست دختر دارم!؟
یویی خندید و گفت:سوتفاهم نمیشه که بگم خیلی بیشتر از اونی که فک میکنی بزرگم؟!
هیونجین خندید و گفت:مگه چن سالته؟
یویی:گفتم دیگه! بیشتر از اونی که تو فکرته..
یویی قهوه رو از رو میز برداشت و کمی ازش مزه کرد..
قهوه رو از لباش فاصله داد و گفت:ها اینم بگم هرجا که بری منم باید بیام تا مراقبت باشم و...
مکثی کردو گفت:دیگه نیاز نیست بری پیش پزشکت!
هیونجین سری تکون داد و گفت:اوکی مشکلی نیست..
یویی از رو مبل بلند شد و گفت:باید هرجا که باشی منم باشم..
هیونجین که منظورشو فهمید گفت:میتونی اینجا تو اتاق مهمون بمونی برات تمیزش میکنم..
خندیدم و گفت:نیاز نیست..
هیونجین:هست
برخاست و رفت سمت اتاق
یویی شروع کرد به نگاه کردن قاب عکس های دیوار
دید هیونجین چقد خوشحال بود تو تموم عکسا ولی الان غم از چشاش میبارید خوب حقش نبود دیگه این رازه کثیفو تحمل کنه!
هیونجین:میگم...
یویی برگشت سمت صدا که دید هیونجین بهش خیره شده..
خندید و گفت:فرشته نجاتم صدا کن بلاخره قرار نیست کسی غیر تو منو ببینه!
هیونجین:نامرعی میشی؟
یویی:اره یه همچنین چیزی..
هیونجین:فرشته نجاتم اتاقت حاظره..
یویی:اوکی پس شبت بخیر!
یویی از کنار هیونجین گذشت بره اتاق که یهو صدای افتادن به گوشش خورد
وقتی برگشت دید هیونجین رو زمین دراز کشیده زود رفت پیشش زانو زد و طلسمو بهش خوند که هیونجین بلافاصله بیدار شد..
یویی:حالتتت خوبه؟(نگران)
هیونجین خندید و گفت:تو تونستی منو بیدار کنی...
یویی کمک کرد تا هیونجین بشینه
هیونجین:پس میتونه دوباره بدون دارو حالم خوب بشه؟
یویی سرشو تکون داد و گفت:اره فقط باید سه ماه صبر کنی!
هیونجین:سوتفاهم نمیشه که بهت بگم دوست دختر دارم!؟
یویی خندید و گفت:سوتفاهم نمیشه که بگم خیلی بیشتر از اونی که فک میکنی بزرگم؟!
هیونجین خندید و گفت:مگه چن سالته؟
یویی:گفتم دیگه! بیشتر از اونی که تو فکرته..
یویی قهوه رو از رو میز برداشت و کمی ازش مزه کرد..
قهوه رو از لباش فاصله داد و گفت:ها اینم بگم هرجا که بری منم باید بیام تا مراقبت باشم و...
مکثی کردو گفت:دیگه نیاز نیست بری پیش پزشکت!
هیونجین سری تکون داد و گفت:اوکی مشکلی نیست..
یویی از رو مبل بلند شد و گفت:باید هرجا که باشی منم باشم..
هیونجین که منظورشو فهمید گفت:میتونی اینجا تو اتاق مهمون بمونی برات تمیزش میکنم..
خندیدم و گفت:نیاز نیست..
هیونجین:هست
برخاست و رفت سمت اتاق
یویی شروع کرد به نگاه کردن قاب عکس های دیوار
دید هیونجین چقد خوشحال بود تو تموم عکسا ولی الان غم از چشاش میبارید خوب حقش نبود دیگه این رازه کثیفو تحمل کنه!
هیونجین:میگم...
یویی برگشت سمت صدا که دید هیونجین بهش خیره شده..
خندید و گفت:فرشته نجاتم صدا کن بلاخره قرار نیست کسی غیر تو منو ببینه!
هیونجین:نامرعی میشی؟
یویی:اره یه همچنین چیزی..
هیونجین:فرشته نجاتم اتاقت حاظره..
یویی:اوکی پس شبت بخیر!
یویی از کنار هیونجین گذشت بره اتاق که یهو صدای افتادن به گوشش خورد
وقتی برگشت دید هیونجین رو زمین دراز کشیده زود رفت پیشش زانو زد و طلسمو بهش خوند که هیونجین بلافاصله بیدار شد..
یویی:حالتتت خوبه؟(نگران)
هیونجین خندید و گفت:تو تونستی منو بیدار کنی...
یویی کمک کرد تا هیونجین بشینه
هیونجین:پس میتونه دوباره بدون دارو حالم خوب بشه؟
یویی سرشو تکون داد و گفت:اره فقط باید سه ماه صبر کنی!
۱۱.۰k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.