بیبی نیمه خون آشام من پارت ۳ *
بیبی نیمه خون آشام من پارت ۳ *
خب عزیزان یک شخصیت جدید داریم که یادم رفت معرفیش کنم خواهر دازای ( دای اوساما ) اسم : دای اوساما . علایق : بهترین دوستش چوی . یک خون آشام . ۱۶ ساله
[ از زبان چویا ]
به طرف خونه حرکت کردم ولی یه هو یک چیزی از تیره برق آویزان شد جلو صورتم
چویا : یا خداااا
(؟؟؟) : اوخ سلام میتونی کمک کنی بیام پایین ؟
چویا : تو کی ؟ چرا از اونجا آویزون شدی ؟ خری ؟
(؟؟؟) : اول بیارتم پایین الان میرم تو حلقت اینقدر صورتم بهت نزدیکه بعد
☆ چویا خجالت کشید و رفت عقب
چویا : اوخ ببخشید الان کمکت میکنم
(؟؟؟) : ممنون 😊
☆ چویا سعی کرد طناب رو باز کنه اینقدر گره خورده بود دو ساعت طول میکشید چویا دست به کار شد و یکی یکی گره ها رو باز کرد که به آخرین گره رسید
چویا : آخيش اینم آخریش
(؟؟؟) : ن...ه نه
☆ چویا قبل از اینکه حرفش تموم شه گره رو باز کرد و اون شخص افتاد تو بغل چویا ولی نه یه بغل ساده جوری افتاد روش که لب هاشون روی هم قرار گرفت ، چویا سرخ شد😳 و گفت : ب...ب...بخشید حواسم نبود برم عقب تر
(؟؟؟) : سرخ شد و گفت ببخشید اتفاقی بود به قرآن
چویا : اوهوم
چویا : خب دیگه من میرم
(؟؟؟) : صبر کن اسمت رو نپرسیدم
چویا : اسمم چویا ناکاهاراس
(؟؟؟) : ^ [ تو فکرش علامت فکر ^ ] ای وای این همونیه که باید رئیس گفت ^ اممم خوشبختم اسم منم دای اوساماس ( عزیزان با دازای اشتباه نگریدش این خواهرشه )
چویا : ........
★ ادامه دارد ★
___________________________________
یو ها ها ها بلخره پارت دادم
خب عزیزان یک شخصیت جدید داریم که یادم رفت معرفیش کنم خواهر دازای ( دای اوساما ) اسم : دای اوساما . علایق : بهترین دوستش چوی . یک خون آشام . ۱۶ ساله
[ از زبان چویا ]
به طرف خونه حرکت کردم ولی یه هو یک چیزی از تیره برق آویزان شد جلو صورتم
چویا : یا خداااا
(؟؟؟) : اوخ سلام میتونی کمک کنی بیام پایین ؟
چویا : تو کی ؟ چرا از اونجا آویزون شدی ؟ خری ؟
(؟؟؟) : اول بیارتم پایین الان میرم تو حلقت اینقدر صورتم بهت نزدیکه بعد
☆ چویا خجالت کشید و رفت عقب
چویا : اوخ ببخشید الان کمکت میکنم
(؟؟؟) : ممنون 😊
☆ چویا سعی کرد طناب رو باز کنه اینقدر گره خورده بود دو ساعت طول میکشید چویا دست به کار شد و یکی یکی گره ها رو باز کرد که به آخرین گره رسید
چویا : آخيش اینم آخریش
(؟؟؟) : ن...ه نه
☆ چویا قبل از اینکه حرفش تموم شه گره رو باز کرد و اون شخص افتاد تو بغل چویا ولی نه یه بغل ساده جوری افتاد روش که لب هاشون روی هم قرار گرفت ، چویا سرخ شد😳 و گفت : ب...ب...بخشید حواسم نبود برم عقب تر
(؟؟؟) : سرخ شد و گفت ببخشید اتفاقی بود به قرآن
چویا : اوهوم
چویا : خب دیگه من میرم
(؟؟؟) : صبر کن اسمت رو نپرسیدم
چویا : اسمم چویا ناکاهاراس
(؟؟؟) : ^ [ تو فکرش علامت فکر ^ ] ای وای این همونیه که باید رئیس گفت ^ اممم خوشبختم اسم منم دای اوساماس ( عزیزان با دازای اشتباه نگریدش این خواهرشه )
چویا : ........
★ ادامه دارد ★
___________________________________
یو ها ها ها بلخره پارت دادم
۶.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.