رمان پارت 4
نظرتو بگو لطفا ❤️
اشکالی هم داشت بگو نمیخورمت 😹
تراوشات ذهن مریض بنده :)
بادی که با شتاب از کنار سرم میگذشت باعث میشد صدای سوتی گوشم را پرکند . روی زمین افتادم و چند دور پشتک زدم . روی زمین پر گیاهان عجیبی بود . گیاهان بزرگ و دراز که شبیه گل بودن و هر 5 ثانیه باز و بسته میشدند . درازای گیاه چندین سانت از قدر من بلندتر بود . گل برگ هایش بنفش بودند طوری که به راحتی می توانستم زیرش استتار کنم . زیر یکی از گل ها نشستم تا استراحتی بکنم . صدای نگهبان را شنیدم که با ناراحتی داد زد :« گمش کردیم مرتیکه رو . اه الان رئیس پدرمونو در میاره .» با اینکه داشتم درد میکشیدم خنده ام گرفت . استین لباسم را با تکه شیشه ای که موقع پریدن برداشته بودم پاره کردم و متوجه شدم بازویم چه ماهیچه قوی ای دارد . وقتی که داشتم تکه پارچه را دور ساقم میپیچیدم درد تیر خوردن را با درد آن مار زالو مانند مقایسه کردم و فهمیدم ذره ای قابل مقایسه نبودند . وقتی که از رفتن نگهبانها مطمئن شدم . آرام و پاکشان به سمت انتهای باغ رفتم . در خیابان که راه میرفتم همه به من خیره میشدند . همه نور بنفشی مثل عینک روی صورتشان بود . لباس هایشان هم بنفش بود ، ساختمان ها هم بنفش بود . حتی حیوانات هم مویشان بنفش بود . ماشین ها که به صورت عجیبی چرخ نداشتند و روی هوا بودند هم بنفش بود . اعصابم به خاطر اینکه همه چیز بنفش بود خرد شده بود . سرم به شدت درد میکرد و سرگیجه داشتم . یک داروخانه پیدا کردم و به درونش پناه بردم . دیوار ها و میز های داروخانه و یونیفرم دختری که پشت شیشه نشسته بود هم بنفش بود . خودم را روی صندلی بنفشی که کنار دیوار بود پرت کردم . دختری که پشت شیشه ایستاده بود به سرعت سمت من آمد . بلند صدا زد :« آقا ؟ آقا حالتون خوبه ؟ » بقیه حرفهایش برایم مبهم شد و چهره اش هم برایم تار شد . وقتی که به هوش آمدم با نگرانی بلند شدم و گارد گرفتم . هوا تاریک شده بود و من هنوز داخل داروخانه بودم . به ساق پایم نگاه کردم . پارچه تمیز سفیدی رویش بسته بودند . ناگهان سرم به طرز بدی درد گرفت طوری که افتادم روی زمین و از ته دلم داد کشیدم . دختر بسرعت کنارم نشست و قرصی را در حلقم فرو کرد و آب را به زور به خوردم داد . همان لحظه سر دردم آرام گرفت . دختر موهای چتریش سیاه زاغی بود . چشمانش هم قرمز شرابی و میخورد 20 سالش باشد . گفت :« اقا من ازتون خواهش میکنم آروم باشید . » اما من از جایم جهیدم و از گوشه پرده بنفش وضعیت بیرون را شناسایی کردم ، امن بود . دختر که شک کرده بود گفت :« از وقتی شما بیهوش شدید داروخانه رو بستم و از وجود شما به کسی چیزی نگفتم . لطفا میشه به من بگید کی هستی .» به چشمانش خیره شدم . گفتم :« من ؟ » دختر سری تکان داد . با نگرانی گفتم :« یادم نمیاد !»
اشکالی هم داشت بگو نمیخورمت 😹
تراوشات ذهن مریض بنده :)
بادی که با شتاب از کنار سرم میگذشت باعث میشد صدای سوتی گوشم را پرکند . روی زمین افتادم و چند دور پشتک زدم . روی زمین پر گیاهان عجیبی بود . گیاهان بزرگ و دراز که شبیه گل بودن و هر 5 ثانیه باز و بسته میشدند . درازای گیاه چندین سانت از قدر من بلندتر بود . گل برگ هایش بنفش بودند طوری که به راحتی می توانستم زیرش استتار کنم . زیر یکی از گل ها نشستم تا استراحتی بکنم . صدای نگهبان را شنیدم که با ناراحتی داد زد :« گمش کردیم مرتیکه رو . اه الان رئیس پدرمونو در میاره .» با اینکه داشتم درد میکشیدم خنده ام گرفت . استین لباسم را با تکه شیشه ای که موقع پریدن برداشته بودم پاره کردم و متوجه شدم بازویم چه ماهیچه قوی ای دارد . وقتی که داشتم تکه پارچه را دور ساقم میپیچیدم درد تیر خوردن را با درد آن مار زالو مانند مقایسه کردم و فهمیدم ذره ای قابل مقایسه نبودند . وقتی که از رفتن نگهبانها مطمئن شدم . آرام و پاکشان به سمت انتهای باغ رفتم . در خیابان که راه میرفتم همه به من خیره میشدند . همه نور بنفشی مثل عینک روی صورتشان بود . لباس هایشان هم بنفش بود ، ساختمان ها هم بنفش بود . حتی حیوانات هم مویشان بنفش بود . ماشین ها که به صورت عجیبی چرخ نداشتند و روی هوا بودند هم بنفش بود . اعصابم به خاطر اینکه همه چیز بنفش بود خرد شده بود . سرم به شدت درد میکرد و سرگیجه داشتم . یک داروخانه پیدا کردم و به درونش پناه بردم . دیوار ها و میز های داروخانه و یونیفرم دختری که پشت شیشه نشسته بود هم بنفش بود . خودم را روی صندلی بنفشی که کنار دیوار بود پرت کردم . دختری که پشت شیشه ایستاده بود به سرعت سمت من آمد . بلند صدا زد :« آقا ؟ آقا حالتون خوبه ؟ » بقیه حرفهایش برایم مبهم شد و چهره اش هم برایم تار شد . وقتی که به هوش آمدم با نگرانی بلند شدم و گارد گرفتم . هوا تاریک شده بود و من هنوز داخل داروخانه بودم . به ساق پایم نگاه کردم . پارچه تمیز سفیدی رویش بسته بودند . ناگهان سرم به طرز بدی درد گرفت طوری که افتادم روی زمین و از ته دلم داد کشیدم . دختر بسرعت کنارم نشست و قرصی را در حلقم فرو کرد و آب را به زور به خوردم داد . همان لحظه سر دردم آرام گرفت . دختر موهای چتریش سیاه زاغی بود . چشمانش هم قرمز شرابی و میخورد 20 سالش باشد . گفت :« اقا من ازتون خواهش میکنم آروم باشید . » اما من از جایم جهیدم و از گوشه پرده بنفش وضعیت بیرون را شناسایی کردم ، امن بود . دختر که شک کرده بود گفت :« از وقتی شما بیهوش شدید داروخانه رو بستم و از وجود شما به کسی چیزی نگفتم . لطفا میشه به من بگید کی هستی .» به چشمانش خیره شدم . گفتم :« من ؟ » دختر سری تکان داد . با نگرانی گفتم :« یادم نمیاد !»
۲.۲k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.