3 Part
الان دیگه روبروی قصر بودیم. سرباز ها با دیدن پدرم، سریع کنار رفتن. یکی از خدمتکارها که مسن بود، دستم رو به آرومی گرفت و از پدرم دور شدیم. مطمینم دیگه نمیبینمش. خوشحال کننده بود ولی باز خونه رو به اینجا ترجیح میدم. خونه یادآور مامانم بود. وارد یه اتاق خیلی بزرگ شدیم.
روی تخت، یه لباس سفید بلند بود. احتمالا همون لباس عروس. میخواست لباسم رو دربیاره.
رز: خودم انجامش میدم.
خدمتکار: از فردا تمام اینکارهات بامنه. لباست رو دربیار ولی پوشیدن اون لباس، کار تو نیست.
باید خجالتم رو میذاشتم کنار. سخت بود ولی مجبور شدم. حرفی نزدم برای همین شروع کرد به دراوردن لباسهام. هنوز نتونسته بودم جلوی قطرات اشکم رو بگیرم. شدید گریه میکردم که دست گرم یه نفر رو روی شونم حس کردم. آخرین بار. 12 سالم بود. مامانم. برگشتم سمتش. درسته دیگه مامانم نیست و الان 20 سالمه.
رز: چرا من؟ من آرزوی یه زندگی دیگه رو کرده بودم.
خدمتکار: تو زیبا، مهربون و خوش قلبی. این هارو از لحظه ای که دیدمت در درونت و ظاهرت دیدم. از اینکه چجوری تورو انتخاب کردن، خبری ندارم ولی مطمینم در هرصورت تو بهترین انتخابشون بودی و این اتفاق از دست تو خارجه.
رز: من آرزو کرده بودم که با کسی ازدواج کنم که دوسش دارم و حالا چی؟ یه ازدواج اجباری.
خدمتکار: شاید یه روزی از اون خوشت اومد.
رز: مطمینم این اتفاق نمیوفته.
حرفی نزد. انگار اون هم با من موافق بود. پوشیدن لباس، تموم شد.
...
پارت بعدی رو بدون شرط میزارم.
#فیک_بی_تی_اس
فیک ماه کوچک من
روی تخت، یه لباس سفید بلند بود. احتمالا همون لباس عروس. میخواست لباسم رو دربیاره.
رز: خودم انجامش میدم.
خدمتکار: از فردا تمام اینکارهات بامنه. لباست رو دربیار ولی پوشیدن اون لباس، کار تو نیست.
باید خجالتم رو میذاشتم کنار. سخت بود ولی مجبور شدم. حرفی نزدم برای همین شروع کرد به دراوردن لباسهام. هنوز نتونسته بودم جلوی قطرات اشکم رو بگیرم. شدید گریه میکردم که دست گرم یه نفر رو روی شونم حس کردم. آخرین بار. 12 سالم بود. مامانم. برگشتم سمتش. درسته دیگه مامانم نیست و الان 20 سالمه.
رز: چرا من؟ من آرزوی یه زندگی دیگه رو کرده بودم.
خدمتکار: تو زیبا، مهربون و خوش قلبی. این هارو از لحظه ای که دیدمت در درونت و ظاهرت دیدم. از اینکه چجوری تورو انتخاب کردن، خبری ندارم ولی مطمینم در هرصورت تو بهترین انتخابشون بودی و این اتفاق از دست تو خارجه.
رز: من آرزو کرده بودم که با کسی ازدواج کنم که دوسش دارم و حالا چی؟ یه ازدواج اجباری.
خدمتکار: شاید یه روزی از اون خوشت اومد.
رز: مطمینم این اتفاق نمیوفته.
حرفی نزد. انگار اون هم با من موافق بود. پوشیدن لباس، تموم شد.
...
پارت بعدی رو بدون شرط میزارم.
#فیک_بی_تی_اس
فیک ماه کوچک من
۱۴.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.