تک پارتی کوک ♡
تک پارتی کوک
[ پادشاه من ]
روزی روزگاری در یک عمارت دختری زیبا و رنگ پوستی همچون برف و لبی ب رنگ خون و چشمهای دوروشت و آبی رنگ بدنیا آمد او در کنار مادر و پدرش بسیار خوش بود ولی در 7 سالگی مادرش بخاطر بیماری از دنیا رفت پدرش ک نمیتوانست از دخترک مراقبت کند مجبور شد ک ازدواج کند بعد از ازدواج مادر خانده اش دختر را وادار ب کار های کنیزی میکرد و اورا اذیت میکرد ولی دختر حق حرف زدن نداشت زیرا پدرش بعد از ازدواج ب تجارت در کشوری دیگر شد و بعد از ده سال جنازهی پدرش را ب کره آوردند و دختر کاملا تنها شده بود اسم اون دختر ا.ت بود
_*زمان حال*_
~_ویو ا.ت_~
از خواب بیدار شدن و دستو صورتمو شستم لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون خواهر یونا تبق معمول داشت صبحانه آماده میکرد
یونا : ا.ت دخترم بیدار شدی😊
ا.ت : سلام خواهر آره عومم چ بوی خوبی چی درست کردی خواهر ؟
یونا : سوپ و برنج و گوشت
ا.ت : واوو کمک میخوای
یونا : ن عزیزم تو برو میسو رو بیدار کن ک بیاد صبحانه بخوره
چشمی گفتم و رفتم طرف اتاق میسو ک صدای گریه میومد زود در رو باز کردم ک دیدم میسو داره گریه میکنه و پاهاش را داخل شکمش جمع کرده رفتم طرفش و بغلش کردم ک دستاشو دورم حلقه کرد
ا.ت : میسو خوبی عزیزم ؟؟
میسو : هق ن هق نه هق
ا.ت : چرا چیشده ؟
از بغلم در آمد و روبروم نشست
میسو : مادر میگه ک باید برم ی شهر دیگه و اونجا درس بخونم و ب اجبار با یو پسر پولدار ازدواج کنم ولی من نمیخوام ( گریه کردن )
من هنوز بچم هق من نمیخوام هق
ا.ت : میسو من اجازه نمیدم ک تو بری و ب اجبار ازدواج کنی نگران نباش
بغلم کرد ک منم متقابل بغلش کردم و نوازش وار دستم رو روی موهاش میکشیدم
ا.ت : خوب دیگه گریه نکن و برو دستو صورتت رو بشور تا بریم صبحانه بخوریم امروز مدارس تعطیله با هم میریم بگردیم و خرید کنیم خوبه
با شتاب از بغلم در آمد
میسو : واقعااا 😃( باذوق)
ا.ت : آره بدو برو آماده شو تا مادر بیدار نشده و بهمون گیر نداده
باشه ای گفت و پاشد رفت منم آمدم بیرون و رفتم پیش یونا و کمکش کردم میز رو بچینیم
[ پادشاه من ]
روزی روزگاری در یک عمارت دختری زیبا و رنگ پوستی همچون برف و لبی ب رنگ خون و چشمهای دوروشت و آبی رنگ بدنیا آمد او در کنار مادر و پدرش بسیار خوش بود ولی در 7 سالگی مادرش بخاطر بیماری از دنیا رفت پدرش ک نمیتوانست از دخترک مراقبت کند مجبور شد ک ازدواج کند بعد از ازدواج مادر خانده اش دختر را وادار ب کار های کنیزی میکرد و اورا اذیت میکرد ولی دختر حق حرف زدن نداشت زیرا پدرش بعد از ازدواج ب تجارت در کشوری دیگر شد و بعد از ده سال جنازهی پدرش را ب کره آوردند و دختر کاملا تنها شده بود اسم اون دختر ا.ت بود
_*زمان حال*_
~_ویو ا.ت_~
از خواب بیدار شدن و دستو صورتمو شستم لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون خواهر یونا تبق معمول داشت صبحانه آماده میکرد
یونا : ا.ت دخترم بیدار شدی😊
ا.ت : سلام خواهر آره عومم چ بوی خوبی چی درست کردی خواهر ؟
یونا : سوپ و برنج و گوشت
ا.ت : واوو کمک میخوای
یونا : ن عزیزم تو برو میسو رو بیدار کن ک بیاد صبحانه بخوره
چشمی گفتم و رفتم طرف اتاق میسو ک صدای گریه میومد زود در رو باز کردم ک دیدم میسو داره گریه میکنه و پاهاش را داخل شکمش جمع کرده رفتم طرفش و بغلش کردم ک دستاشو دورم حلقه کرد
ا.ت : میسو خوبی عزیزم ؟؟
میسو : هق ن هق نه هق
ا.ت : چرا چیشده ؟
از بغلم در آمد و روبروم نشست
میسو : مادر میگه ک باید برم ی شهر دیگه و اونجا درس بخونم و ب اجبار با یو پسر پولدار ازدواج کنم ولی من نمیخوام ( گریه کردن )
من هنوز بچم هق من نمیخوام هق
ا.ت : میسو من اجازه نمیدم ک تو بری و ب اجبار ازدواج کنی نگران نباش
بغلم کرد ک منم متقابل بغلش کردم و نوازش وار دستم رو روی موهاش میکشیدم
ا.ت : خوب دیگه گریه نکن و برو دستو صورتت رو بشور تا بریم صبحانه بخوریم امروز مدارس تعطیله با هم میریم بگردیم و خرید کنیم خوبه
با شتاب از بغلم در آمد
میسو : واقعااا 😃( باذوق)
ا.ت : آره بدو برو آماده شو تا مادر بیدار نشده و بهمون گیر نداده
باشه ای گفت و پاشد رفت منم آمدم بیرون و رفتم پیش یونا و کمکش کردم میز رو بچینیم
۵۶.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.