پارت 20
پدربزرگ وقتی همه به میز رسیدند گفت : خب دیگه بفرمایید تا سرد نشده
در سکوت مطلق فقط قهوه میخوردیم و این آرامش بخش بود
بعد از خوردن قهوه پدربزرگ گفت : خب حالا که اینطور شد بریم سراغ سوپرایزی که میخواستم سر میز ناهار بگم...
- من و عمه خانوم یه تصمیم اساسی گرفتیم خود من و عمه خانم کم سن بودیم که ماجراجویی رو شروع کردیم هر چند اون موقعها ما مادر و پدرمون خدا رحمتشون کنه مرده بودن و خودمون رو پای خودمون وایسادیم و بزرگترین تجربههایی که کسب کردیم توی ماجراجوییهامون بود این بچهها که دیگه خیلی بزرگ شدن به همین علت میخوام از همین الان مهر ماجراجویی رو بزنم تو زندگیشون...
مارتین سلقمه ای به من زد و گفت : ببینم بابابزرگت که داره نقشه رو لو میده
- راستش منم نگران شدم... نگران نباش اون کار خودشو بلده
- من برای تمام بچهها از جمله دوستاشون ویزا گرفتم تا ببرمشون خارج تا تجربه کسب کنند هرچند قبل از شروع شدن مدرسهها برشون میگردونم چون تحصیل برای من بسیار اهمیت داره و اولین پروازشون هم ۴ روز دیگه است میدونم که بچههای خودم روی حرف من حرف نمیارن چون به من اعتماد دارند ولی اگه شما به من اعتماد نداری حرفی نیست من ویزاشون رو پس میگیرم خوب نظرتون چیه؟
در عین حالی که تعجب کرده بودیم و داشتیم ذوق مرگ میشدیم من، سلقمه به مارتین زدم و گفتم : دیدی بابابزرگم کار خودشو بلده طوری مامان باباتو تحت فشار قرار داد که الان چارهای ندارن بگن باشه
مامان بابای جولیا که هر دو معلم زبان فرانسوی هستند به نامهای کارن آنا فلای و چیسترسباستین فلای که آدمهای مهربون و صادقی هستند به هم نگاه کردن و بالاخره بابای جولیا گفت : چی بگیم آخه.... خب ما به شما اعتماد داریم ولی هنوز براشون زود نیست؟
مامان بابای جولیا به نشانه اینکه این چه حرفه چرتی بود زدی پاشو محکم زد رو پای آقای فلای که آخ ریزی که گفت رو فهمیدم
بابا و مامان مارتین که مالک و سازنده دارو در شرکت داروسازی فیلفان هستند از جمله بسیار شیک پوش مودب و مهربان و صادق هستند دست هم رو گرفتند و بابای مارتین گفت : ما هم با آقای فلای موافق هستیم
بابا بزرگ با اعتماد به نفس کامل گفت : خیر مطمئن باشید نمیذارم خراشی روی بچههاتون بیفته حتی جونم هم میدم تا اتفاقی براشون نیفته من اونا رو مثل بچههای خودم دوست دارم
جولیا که قبل از به دنیا آمدنش بابا بزرگاش رو از دست داده بود توی چشمهاش موج میزد ولی نمیریخت مامان بابای جولیا با اینکه مردد بودند گفتند : اگه سر قولتون باشید ما مشکلی نداریم مامان بابای مارتین هم وقتی اعتماد مامان بابای جولیا رو دیدن گفتن : از اونجایی که ما خیلی پیش پسرمون نیستیم و پسرمون تک فرزند هست ممکنه براش تجربه جالبی باشه پس ما هم موافقیم
بابابزرگ گفت : خب حالا که همه موافق هستین عمه خانم بلیطها رو بیار
همه سر تکان داد و رفت که بیاره : بفرمایید این هم از بلیطها
مامان مارتین گفت : اینکه بلیط پرواز فردا هست!!!!!!
در سکوت مطلق فقط قهوه میخوردیم و این آرامش بخش بود
بعد از خوردن قهوه پدربزرگ گفت : خب حالا که اینطور شد بریم سراغ سوپرایزی که میخواستم سر میز ناهار بگم...
- من و عمه خانوم یه تصمیم اساسی گرفتیم خود من و عمه خانم کم سن بودیم که ماجراجویی رو شروع کردیم هر چند اون موقعها ما مادر و پدرمون خدا رحمتشون کنه مرده بودن و خودمون رو پای خودمون وایسادیم و بزرگترین تجربههایی که کسب کردیم توی ماجراجوییهامون بود این بچهها که دیگه خیلی بزرگ شدن به همین علت میخوام از همین الان مهر ماجراجویی رو بزنم تو زندگیشون...
مارتین سلقمه ای به من زد و گفت : ببینم بابابزرگت که داره نقشه رو لو میده
- راستش منم نگران شدم... نگران نباش اون کار خودشو بلده
- من برای تمام بچهها از جمله دوستاشون ویزا گرفتم تا ببرمشون خارج تا تجربه کسب کنند هرچند قبل از شروع شدن مدرسهها برشون میگردونم چون تحصیل برای من بسیار اهمیت داره و اولین پروازشون هم ۴ روز دیگه است میدونم که بچههای خودم روی حرف من حرف نمیارن چون به من اعتماد دارند ولی اگه شما به من اعتماد نداری حرفی نیست من ویزاشون رو پس میگیرم خوب نظرتون چیه؟
در عین حالی که تعجب کرده بودیم و داشتیم ذوق مرگ میشدیم من، سلقمه به مارتین زدم و گفتم : دیدی بابابزرگم کار خودشو بلده طوری مامان باباتو تحت فشار قرار داد که الان چارهای ندارن بگن باشه
مامان بابای جولیا که هر دو معلم زبان فرانسوی هستند به نامهای کارن آنا فلای و چیسترسباستین فلای که آدمهای مهربون و صادقی هستند به هم نگاه کردن و بالاخره بابای جولیا گفت : چی بگیم آخه.... خب ما به شما اعتماد داریم ولی هنوز براشون زود نیست؟
مامان بابای جولیا به نشانه اینکه این چه حرفه چرتی بود زدی پاشو محکم زد رو پای آقای فلای که آخ ریزی که گفت رو فهمیدم
بابا و مامان مارتین که مالک و سازنده دارو در شرکت داروسازی فیلفان هستند از جمله بسیار شیک پوش مودب و مهربان و صادق هستند دست هم رو گرفتند و بابای مارتین گفت : ما هم با آقای فلای موافق هستیم
بابا بزرگ با اعتماد به نفس کامل گفت : خیر مطمئن باشید نمیذارم خراشی روی بچههاتون بیفته حتی جونم هم میدم تا اتفاقی براشون نیفته من اونا رو مثل بچههای خودم دوست دارم
جولیا که قبل از به دنیا آمدنش بابا بزرگاش رو از دست داده بود توی چشمهاش موج میزد ولی نمیریخت مامان بابای جولیا با اینکه مردد بودند گفتند : اگه سر قولتون باشید ما مشکلی نداریم مامان بابای مارتین هم وقتی اعتماد مامان بابای جولیا رو دیدن گفتن : از اونجایی که ما خیلی پیش پسرمون نیستیم و پسرمون تک فرزند هست ممکنه براش تجربه جالبی باشه پس ما هم موافقیم
بابابزرگ گفت : خب حالا که همه موافق هستین عمه خانم بلیطها رو بیار
همه سر تکان داد و رفت که بیاره : بفرمایید این هم از بلیطها
مامان مارتین گفت : اینکه بلیط پرواز فردا هست!!!!!!
۲.۳k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.