pawn/ پارت ۹۳
اسلاید بعد: چانیول
وقتی کارولین با دوهی مواجه شد دید که مثل همیشه توی تراس طبقه دوم نشسته و مشغول کتاب خوندنه...
لبخند دندون نمایی زد و به سمت دوهی دوید... توی تراس رفت و کنار صندلیش روی زمین زانو زد... تو چشمای دوهی نگاه کرد و گفت: مام... یه خبر خیلی خوب براتون دارم!... حدس بزنین!...
توی این لحظه چانیول هم توی در تراس ایستاده بود... جلوتر نرفت تا مادرش راحت حرف بزنه...
دوهی تو این سالها بجز ا/ت منتظر هیچ خبر دیگه ای نبود!... هیچ چیزی خوشحالش نمیکرد... و همه اینو میدونستن... بنابراین وقتی کارولین اینطوری به سمتش رفت و شادمان بهش مژده ی یه خبر خوب رو داد تنها چیزی که به ذهنش اومد دخترش بود!...
دوهی قبل اینکه حرفی بزنه لحظاتی به فکر فرو رفت... صورتش شکسته و بی روح شده بود... تارهای سفید روی سرش خیلی بیشتر از تارهای مشکی بود...و لبهاش خشک بود...
بعد از پنج سال اون لحظه لبخندی روی لبش نشست... و همزمان اشکهاش روی گونه هاش سُر خورد... به آرومی زمزمه کرد: ا/ت؟
کارولین هم اشک شوق میریخت... و سرشو بالا پایین کرد تا تایید کنه...
ترک های روی لب دوهی پنج سال بود که به خنده باز نشده بود... وقتی بعد از این همه مدت لبخند میزد سوزشی روی لبهاش احساس میکرد...
چانیول با شنیدن اسم ا/ت به ناگاه رخوتی رو احساس کرد و دیگه نتونست سرپا بمونه...
روی زانوهاش به زمین افتاد... بغض راه گلوشو بست و با زحمت گفت: درست شنیدم؟ از ا/ت خبری شده؟
کارولین به سمتش برگشت و گفت: آره... برام پیام گذاشته!...
چانیول نیم خیز شد و خودشو به کارولین رسوند... گوشی رو از دستش گرفت و گفت: بدش به من...
وقتی پیام ا/ت رو دید اشک از چشماش سرازیر شد...
هر سه نفر همزمان با اشک ، میخندیدن...
عجیب ترین حس و حال آدمی زمانیه که اشک و لبخندش همدیگرو ملاقات میکنن...
چانیول با دستایی که از هیجان میلرزید گوشیو به سمت کارولین گرفت و گفت: پس... پس چرا بهش جواب نمیدی؟...
کارولین گوشیو گرفت و گفت: باشه... ولی تو نمیخوای برای ا/ت پیغام بزاری؟....
چانیول لبخندش محو شد و خودشو عقب کشید... گفت: نه... من نه...
اگه هنوزم ازم ناراحت باشه چی؟ اونوقت ممکنه با شنیدن صدام بازم بره و دیگه از خودش خبر نده...
چانیول هم از ا/ت خجالت میکشید... هم میترسید که دلزدش کنه... بنابراین جواب دادنشو به عهده کارولین گذاشت...
اون با شوق تایپ میکرد... و بعد گوشیو به سمت دوهی گرفت و گفت: اگر صدای شما رو بشنوه شاید راضی بشه باهامون حرف بزنه... بهش وویس بدین!...
دوهی دهنشو به گوشی کارولین که هنوز توی دستش بود نزدیک کرد و با صدای ضعیف و پر از بغضی گفت: دخترم... ا/ت عزیزم... تو کجایی!... دارم از غم دوریت دق میکنم عزیزم... ازت خواهش میکنم... خواهش میکنم باهام حرف بزن...
وقتی کارولین با دوهی مواجه شد دید که مثل همیشه توی تراس طبقه دوم نشسته و مشغول کتاب خوندنه...
لبخند دندون نمایی زد و به سمت دوهی دوید... توی تراس رفت و کنار صندلیش روی زمین زانو زد... تو چشمای دوهی نگاه کرد و گفت: مام... یه خبر خیلی خوب براتون دارم!... حدس بزنین!...
توی این لحظه چانیول هم توی در تراس ایستاده بود... جلوتر نرفت تا مادرش راحت حرف بزنه...
دوهی تو این سالها بجز ا/ت منتظر هیچ خبر دیگه ای نبود!... هیچ چیزی خوشحالش نمیکرد... و همه اینو میدونستن... بنابراین وقتی کارولین اینطوری به سمتش رفت و شادمان بهش مژده ی یه خبر خوب رو داد تنها چیزی که به ذهنش اومد دخترش بود!...
دوهی قبل اینکه حرفی بزنه لحظاتی به فکر فرو رفت... صورتش شکسته و بی روح شده بود... تارهای سفید روی سرش خیلی بیشتر از تارهای مشکی بود...و لبهاش خشک بود...
بعد از پنج سال اون لحظه لبخندی روی لبش نشست... و همزمان اشکهاش روی گونه هاش سُر خورد... به آرومی زمزمه کرد: ا/ت؟
کارولین هم اشک شوق میریخت... و سرشو بالا پایین کرد تا تایید کنه...
ترک های روی لب دوهی پنج سال بود که به خنده باز نشده بود... وقتی بعد از این همه مدت لبخند میزد سوزشی روی لبهاش احساس میکرد...
چانیول با شنیدن اسم ا/ت به ناگاه رخوتی رو احساس کرد و دیگه نتونست سرپا بمونه...
روی زانوهاش به زمین افتاد... بغض راه گلوشو بست و با زحمت گفت: درست شنیدم؟ از ا/ت خبری شده؟
کارولین به سمتش برگشت و گفت: آره... برام پیام گذاشته!...
چانیول نیم خیز شد و خودشو به کارولین رسوند... گوشی رو از دستش گرفت و گفت: بدش به من...
وقتی پیام ا/ت رو دید اشک از چشماش سرازیر شد...
هر سه نفر همزمان با اشک ، میخندیدن...
عجیب ترین حس و حال آدمی زمانیه که اشک و لبخندش همدیگرو ملاقات میکنن...
چانیول با دستایی که از هیجان میلرزید گوشیو به سمت کارولین گرفت و گفت: پس... پس چرا بهش جواب نمیدی؟...
کارولین گوشیو گرفت و گفت: باشه... ولی تو نمیخوای برای ا/ت پیغام بزاری؟....
چانیول لبخندش محو شد و خودشو عقب کشید... گفت: نه... من نه...
اگه هنوزم ازم ناراحت باشه چی؟ اونوقت ممکنه با شنیدن صدام بازم بره و دیگه از خودش خبر نده...
چانیول هم از ا/ت خجالت میکشید... هم میترسید که دلزدش کنه... بنابراین جواب دادنشو به عهده کارولین گذاشت...
اون با شوق تایپ میکرد... و بعد گوشیو به سمت دوهی گرفت و گفت: اگر صدای شما رو بشنوه شاید راضی بشه باهامون حرف بزنه... بهش وویس بدین!...
دوهی دهنشو به گوشی کارولین که هنوز توی دستش بود نزدیک کرد و با صدای ضعیف و پر از بغضی گفت: دخترم... ا/ت عزیزم... تو کجایی!... دارم از غم دوریت دق میکنم عزیزم... ازت خواهش میکنم... خواهش میکنم باهام حرف بزن...
۱۴.۸k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.