parte: 7
parte: 7
☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
میا کل شب بیدار بود چون.....
نگران بود،نگران کیمیا و جسیکا بود.
تو ذهنش سوال هایی اومد.
اگه ما الکسو پیدا نکنیم و پولو جور نکنیم ....کیمیا و جسیکارو میکشن.
انقدر فکر کرد که نزدیکای صبح خوابش برد.
ساعت ۹:٠٠ صبح بود.
چیکیتا و میا بلند شدن.
رفتن پایین.
ولی پیرزن رو پیدا نکردن.
امم... چیکیتا؟
_چیع؟
اون پیرزنه کجاس؟
_نمیدونم. ولی یه فکری دارم تو برو اتاقای بالارو بببن منم میرم آشپزخونه رو نگاه کنم.اوکیه؟
باشه،پس من رفتم.
میا رفت بالا.
چیکیتا هم پایین.
آهایییی !
چیکیتا،پیدا کردم، پیدا کردم.(با داد)
_چیو؟
پیرزنرو.
_اومدم.
چیکیتا اومد اتاق بالا پیش میا.
میا یه نامه پیدا کرده بود که داخل نوشته بود.
"☆سلام.
دخترا فکنم بیدار شدید !
که الان این نامرو میخونین.
من رفتم بازار تا سبزی و گوشت بخرم تا شب هم بر نمی گردم.
من آدرسه شهرو بهتون میدم و یه قطب نما هم توی امباری هست.
اونوبر دارید و به طرف شمال برید اون وقته که به شهر میرسید.
پیرزن(بلنچ کانینگهام)
نامرو خوندن.
آماده شدن تا برن شهر و الکسو پیدا کنن.
وخبر نداشتن که الکس دوست پسر قبلی کیمیا بوده و چند سالی هست که اونا باهم قهرن.
رفتن زیرزمین خونه ی پیرزن .
اینجا چقدر تاریکههه.
_چقدر حرف میزنی ساکت باش .
اونا رفتن و بعد کلی گشتن تونستن قطب نمای پیر زنرو پیداکنن.
خب...پیداش کردیم حالا بریم شهر.
_آره،هرچه سریع تر باید بریم چون دوروز بیشتر وقت نداریم که پولو جور کنیم.
پس..بدو !
اونا بعد دوساعت راه رفتن بالاخره رسیدن به وسطای بیابون.
آییی...آییی....خسته شدم..دیگه نمیتونم...
و همونجا نشست.
_اآیییی.....از دست تو،بیا کولت کنم،بدو..
میارو کول کرد و رسیدن شهر .
ساعت 4:00 بعد از ظهر بود.
اونا خسته و کوفته رفتن تا......
ادامه داردـ..........
#ماه.کوچولوم
☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡☆♡
میا کل شب بیدار بود چون.....
نگران بود،نگران کیمیا و جسیکا بود.
تو ذهنش سوال هایی اومد.
اگه ما الکسو پیدا نکنیم و پولو جور نکنیم ....کیمیا و جسیکارو میکشن.
انقدر فکر کرد که نزدیکای صبح خوابش برد.
ساعت ۹:٠٠ صبح بود.
چیکیتا و میا بلند شدن.
رفتن پایین.
ولی پیرزن رو پیدا نکردن.
امم... چیکیتا؟
_چیع؟
اون پیرزنه کجاس؟
_نمیدونم. ولی یه فکری دارم تو برو اتاقای بالارو بببن منم میرم آشپزخونه رو نگاه کنم.اوکیه؟
باشه،پس من رفتم.
میا رفت بالا.
چیکیتا هم پایین.
آهایییی !
چیکیتا،پیدا کردم، پیدا کردم.(با داد)
_چیو؟
پیرزنرو.
_اومدم.
چیکیتا اومد اتاق بالا پیش میا.
میا یه نامه پیدا کرده بود که داخل نوشته بود.
"☆سلام.
دخترا فکنم بیدار شدید !
که الان این نامرو میخونین.
من رفتم بازار تا سبزی و گوشت بخرم تا شب هم بر نمی گردم.
من آدرسه شهرو بهتون میدم و یه قطب نما هم توی امباری هست.
اونوبر دارید و به طرف شمال برید اون وقته که به شهر میرسید.
پیرزن(بلنچ کانینگهام)
نامرو خوندن.
آماده شدن تا برن شهر و الکسو پیدا کنن.
وخبر نداشتن که الکس دوست پسر قبلی کیمیا بوده و چند سالی هست که اونا باهم قهرن.
رفتن زیرزمین خونه ی پیرزن .
اینجا چقدر تاریکههه.
_چقدر حرف میزنی ساکت باش .
اونا رفتن و بعد کلی گشتن تونستن قطب نمای پیر زنرو پیداکنن.
خب...پیداش کردیم حالا بریم شهر.
_آره،هرچه سریع تر باید بریم چون دوروز بیشتر وقت نداریم که پولو جور کنیم.
پس..بدو !
اونا بعد دوساعت راه رفتن بالاخره رسیدن به وسطای بیابون.
آییی...آییی....خسته شدم..دیگه نمیتونم...
و همونجا نشست.
_اآیییی.....از دست تو،بیا کولت کنم،بدو..
میارو کول کرد و رسیدن شهر .
ساعت 4:00 بعد از ظهر بود.
اونا خسته و کوفته رفتن تا......
ادامه داردـ..........
#ماه.کوچولوم
۴۰۵
۰۴ دی ۱۴۰۳