پارت ۷۸
و بعد دستی تو موهاش برد و خنده ی دیگه ای کرد ؛ دست نوا رو گرفت و از پشت ستون بیرون اومدن؛ جیمی و شین دستپاچه شدن و جیمی بلند شد؛ نوا برای اینکه احساس معذب بودن نکنن تظاهر کرد چیزی ندیدن و گفت: ما راه خروجی پیدا نکردیم...ببینم زخمت الان خوبه شین؟
-اره... خیلی بهتره.
ایان که انگار کل ماجرا رو فراموش کرده بود و الان فقط به شیطنت فک میکرد گفت: خوش گذشت؟
جیمی و شین هردو سرخ شدن ؛ نوا با چشماش نگاهی عاقل اندر سفیهی به ایان انداخت که «بزنم پارت کنم؟ چرا لو دادی؟» ی خاصی توش بود؛
-داره شوخی میکنه....
ایان خودشو جمع کرد و گفت: جیمی با این پارچه دستتو ببند.
جیمی پارچرو ازش گرفت و دستش که خونریزی میکرد رو بست؛
ایان گفت: خب الان فقط یه چیز اهمیت داره اونم این که چطوری از اینجا بریم بیرون...شین توهم فک کنم بتونی راه بری پس پاشید؛ جلوتر یه راهه.
ایان جیمی رو به خودش تکیه داد و نوا شین رو ؛ به سمت راه جلو رفتن؛ دیوار های مجاور تنگ و ازشون آب چیکه میکرد؛ فضا هم به شدت تاریک بود و پر از سنگ ریزه های درشت و ریز برای همین ایان پیشنهاد کرد با فاصله نزدیکی کنار هم راه برن؛ تنها صدایی که شنیده میشد صدای چکه قطره آب از دیوار به زمین خاکی بود؛ اگر تو کوهستان بودن میشد گفت یه غاره اما نبود که بود؟
نوا که موهاش از برخورد قطره های آب خیس شده بود بادرموندگی گفت: ایان دیوارا همه نم داره...
-یکم دیگه صبر کنید... هرچی جلوتر میریم تاریکی داره کمتر میشه نگاه کن.
گویا حرفش درست بود ۷ متر جلوتر که رفتن تاریکی کم تر بود و بیشتر که جلو رفتن تقریبا کم تر هم شد و همه چی واضح و معلوم بود اما هنوز روشنایی زیاد نبود.
فضایی معلوم شد که شبیه اتاقک باز بود؛ ایان به گوشه کنارش نگاه کرد؛ سوت جیمی رو شنید که با ذوق گفت: پسر....ببین اینجا چی داریم.
ایان دقیق تر نگا کرد؛ اول نفهمید ولی بعدش...
-این یه....
-زدی تو هدف!
-آناتومیه انسانه....
نوا ابرویی بالا انداخت و گفت: زیر پات چیز جالب تری کشیده شده!
ایان نگاهی انداخت و.....
خماری خماری! واقعا دستم نابود شد...
اینم یه تایمی زور زدم درسامو خوندم تا آزاد باشم براتون پارت بزارم😂
میدونم خیلی این پارتا غیر قابل پیش بینی بود جایزید فحشم بدید😂
پنجشنبه هفته بعد هم پارت میزارم کلا هرپنجشنه به پنجشنبه اگر امتحان نداشتم روزهای زودترم میزارم...
-اره... خیلی بهتره.
ایان که انگار کل ماجرا رو فراموش کرده بود و الان فقط به شیطنت فک میکرد گفت: خوش گذشت؟
جیمی و شین هردو سرخ شدن ؛ نوا با چشماش نگاهی عاقل اندر سفیهی به ایان انداخت که «بزنم پارت کنم؟ چرا لو دادی؟» ی خاصی توش بود؛
-داره شوخی میکنه....
ایان خودشو جمع کرد و گفت: جیمی با این پارچه دستتو ببند.
جیمی پارچرو ازش گرفت و دستش که خونریزی میکرد رو بست؛
ایان گفت: خب الان فقط یه چیز اهمیت داره اونم این که چطوری از اینجا بریم بیرون...شین توهم فک کنم بتونی راه بری پس پاشید؛ جلوتر یه راهه.
ایان جیمی رو به خودش تکیه داد و نوا شین رو ؛ به سمت راه جلو رفتن؛ دیوار های مجاور تنگ و ازشون آب چیکه میکرد؛ فضا هم به شدت تاریک بود و پر از سنگ ریزه های درشت و ریز برای همین ایان پیشنهاد کرد با فاصله نزدیکی کنار هم راه برن؛ تنها صدایی که شنیده میشد صدای چکه قطره آب از دیوار به زمین خاکی بود؛ اگر تو کوهستان بودن میشد گفت یه غاره اما نبود که بود؟
نوا که موهاش از برخورد قطره های آب خیس شده بود بادرموندگی گفت: ایان دیوارا همه نم داره...
-یکم دیگه صبر کنید... هرچی جلوتر میریم تاریکی داره کمتر میشه نگاه کن.
گویا حرفش درست بود ۷ متر جلوتر که رفتن تاریکی کم تر بود و بیشتر که جلو رفتن تقریبا کم تر هم شد و همه چی واضح و معلوم بود اما هنوز روشنایی زیاد نبود.
فضایی معلوم شد که شبیه اتاقک باز بود؛ ایان به گوشه کنارش نگاه کرد؛ سوت جیمی رو شنید که با ذوق گفت: پسر....ببین اینجا چی داریم.
ایان دقیق تر نگا کرد؛ اول نفهمید ولی بعدش...
-این یه....
-زدی تو هدف!
-آناتومیه انسانه....
نوا ابرویی بالا انداخت و گفت: زیر پات چیز جالب تری کشیده شده!
ایان نگاهی انداخت و.....
خماری خماری! واقعا دستم نابود شد...
اینم یه تایمی زور زدم درسامو خوندم تا آزاد باشم براتون پارت بزارم😂
میدونم خیلی این پارتا غیر قابل پیش بینی بود جایزید فحشم بدید😂
پنجشنبه هفته بعد هم پارت میزارم کلا هرپنجشنه به پنجشنبه اگر امتحان نداشتم روزهای زودترم میزارم...
۶.۵k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.