اخرین نفر
اخرین نفر
پارت۳۶
ادمین ویو:
کل روز دستش توی جیبش بود به داینا گفت ولی نگفت که زخمی شده باورش نمیشد که همچین زخمای و خراشای کوچیکی روی دستش اینجوری جوهر قرمز پس بدن باند قرمز بود و با هربا داد داینا قرمز تر می شد درسته داینا داشت سر شوگا داد میزد خارج مدرسه نزدیک خونش
داینا:عوضی همچین حیلهایی رو باور کردی و قلب دوستمو شکوندی؟
نیکی از پنجره شاهد بود
داینا:خجالت یکش اونم یه همچین چیزی شنید ولی باور نکرد چون تورو دید ولس تو باور کردی نمی گی با یه اپ صداشو درست کردن یا هرچیز دیگ...
حرفش نصف کاره موند
رنگش پرید الان جیمین نبودکه ازش دفاع کنه و شوگا یقشو با تمام قدرتش فشار می داد
شوگا:گوش کن چی میگم قناری!من گول نخوردم اپ هم درکار نیست این واقعیت بود...
صورتش پرت شد و داینا با چشم غره یقشو درست کرد
داینا:ایکاش دل نیکی برای نسوخته بود و همچین چیزی نسیبت می کرد جیمین بهم یاد داد که نترسم و ترسمو مخفی کنم و از خودم دفاع کنم و این شامل تو هم میشه
نیکی دلش می خواست از توی پنجره داد بزنه و بگه داینا بیاد پیشش ولی می ترسید از نگاه شوگا پس بهش پیام داد
داینا پیامو دید
داینا:اگه حال نیکی بد باشه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
داینا با اعصبانیت زنگو زد و رفت تو ووارد اسانسور شد و جلوی در خونه ی نیکی صبر کرد نفسی کشید و زنگو زد
داینا:خب خب قراره از این حال درت بیارمو...
نگاهش به جعبه ی کمک های اولیه افتاد و شوکه شد
داینا:نیکی؟!
نیکی:نه نه اصن این جوری نیس
پارت۳۶
ادمین ویو:
کل روز دستش توی جیبش بود به داینا گفت ولی نگفت که زخمی شده باورش نمیشد که همچین زخمای و خراشای کوچیکی روی دستش اینجوری جوهر قرمز پس بدن باند قرمز بود و با هربا داد داینا قرمز تر می شد درسته داینا داشت سر شوگا داد میزد خارج مدرسه نزدیک خونش
داینا:عوضی همچین حیلهایی رو باور کردی و قلب دوستمو شکوندی؟
نیکی از پنجره شاهد بود
داینا:خجالت یکش اونم یه همچین چیزی شنید ولی باور نکرد چون تورو دید ولس تو باور کردی نمی گی با یه اپ صداشو درست کردن یا هرچیز دیگ...
حرفش نصف کاره موند
رنگش پرید الان جیمین نبودکه ازش دفاع کنه و شوگا یقشو با تمام قدرتش فشار می داد
شوگا:گوش کن چی میگم قناری!من گول نخوردم اپ هم درکار نیست این واقعیت بود...
صورتش پرت شد و داینا با چشم غره یقشو درست کرد
داینا:ایکاش دل نیکی برای نسوخته بود و همچین چیزی نسیبت می کرد جیمین بهم یاد داد که نترسم و ترسمو مخفی کنم و از خودم دفاع کنم و این شامل تو هم میشه
نیکی دلش می خواست از توی پنجره داد بزنه و بگه داینا بیاد پیشش ولی می ترسید از نگاه شوگا پس بهش پیام داد
داینا پیامو دید
داینا:اگه حال نیکی بد باشه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
داینا با اعصبانیت زنگو زد و رفت تو ووارد اسانسور شد و جلوی در خونه ی نیکی صبر کرد نفسی کشید و زنگو زد
داینا:خب خب قراره از این حال درت بیارمو...
نگاهش به جعبه ی کمک های اولیه افتاد و شوکه شد
داینا:نیکی؟!
نیکی:نه نه اصن این جوری نیس
۲.۸k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.