* * زندگی متفاوت
🐾پارت 31
#mhrab
مغزم داشت سوت میکشید چیشد ما اینجوری شدیم
چیشد زندگیم یه شب ریخت بهم
چیشد من هم خواهرم از دست دادم
هم پدرم
هع پدرم اونم چه پدری در حق ما کرد
گذشته ی خراب اون باعث شد
پانیذ همه چیش به گوه کشیده بشه
مگه خواهرش دیانا نگف ت همه چیو به من بسپار
اون روز کنار دریا مگه نگف من همه چیو به رضا میگم تموم بشه این قضیع الان چیشد
فلش بک🔙
با مهشاد کنار دریا قدم میزدیم همه چی خوب پیش میرفت
مهشاد دقیقن همون ادمی بود که من میخواستم
زندگیش شده بود زندگیم
نفساش شده بود نفسم
لب خندش
همه چیش کنار صخره نشستیم به دریای نا معلوم خیره شده بودیم که همون لحظه همون دختره بهم ریخت افکارامون رو
دختره:ببخشید شما اقای کرمی هستید
نگاهی به مهشاد کردم که نگاهم بردم سمت دختره بلند شدم
مهراب:بله خودمم شما به جا نیاوردم
که همون لحظه ارسلان اومد پیش اون دختره
دیانا:من دیانام خواهر رضا برزگر میخواستم تنهایی باهاتون حرف بزنم
دودل بودم
نمیدونم چی میخواست
مهشاد:برو ببین چی میگه
نگاهی به مهشاد کردم که با ارسلان رفتن اونور تر
مهراب:خب بگو
دیانا:من مث داداشم نیستم من هیچ وقت دخالت نکردم به کاراش ولی الان میخوام انجامش بدم
بگو چه اتفاقی افتاده تو گذشته من احساس میکنم تو یه چیزی میدونی
ببین من میخوام به خواهرت کمک کنم دوس ندارم هروز زیر شکنجه های داداشم عذاب بکشه داداشم من اینجوری نبود یه ادم تخص بود ولی ازارش به یه مورچه هم نمیرسید ولی بعد اون اون اتفاق یه ادمه دیگه شد
اون که همه چیو میخواست بدون چرا من نگم
مهراب:خب ببین.......... (همه چیو گف خیلی گشاد شدم تازگیا)
پایان فلش بک🔙
با دستای گرمی که روی شونم حس کردم دست از افکارام کشیدم بیرون
و در متقابلم مهشاد فرصت بهش ندادم سریع تو بغلم گرفتمش
چون تنها کسی بود که الان من بهش احتیاج داشتم
و اون منو اروم میکرد.......
#paniz
با خستگی به تمام معنا از حموم زدم بیرون از حرص ملافه خونی رو جمع کردم
انداختم سبد چرکا لباسم پوشیدم
خسته شدمممم دیگه
بسه دیگه مرتیکههه کثافت انتقامش گرف تموم شد راحتت شد من بدبخت دیگه دختره نیستم
معلوم نی الان کجاس داداش من الان چی میشه مگه حق من اینه چرا
یه دفعه همه کاسه کوزه ها سر من ریخت تحملش واقعا سخته نمیتونمم
من نمیتونم
من میخاممم بمیرم
من از خودمم متنفر شدم
من حالم بده
طاقت ندارم
مرتیکه اشغال در خونه رو تیغ اینارم از دسترسم برداشته معلوم نیس میخواد چه بلایی سر من احمق بیار
من الان واقعا به یه نفر احتیاج دارم که باهاش درد و دل کنم ولی کسیی نیس
من تنهامم تنهای تنها زیر دلم به طور وجیحی تیر میکشید رو تخت دراز کشیدم مث یه بچه تو خودمم جمع شدم انقدر اشک ریختم که بالشت خیسه خیس شده بود.....
اینم پارت طولانی
#mhrab
مغزم داشت سوت میکشید چیشد ما اینجوری شدیم
چیشد زندگیم یه شب ریخت بهم
چیشد من هم خواهرم از دست دادم
هم پدرم
هع پدرم اونم چه پدری در حق ما کرد
گذشته ی خراب اون باعث شد
پانیذ همه چیش به گوه کشیده بشه
مگه خواهرش دیانا نگف ت همه چیو به من بسپار
اون روز کنار دریا مگه نگف من همه چیو به رضا میگم تموم بشه این قضیع الان چیشد
فلش بک🔙
با مهشاد کنار دریا قدم میزدیم همه چی خوب پیش میرفت
مهشاد دقیقن همون ادمی بود که من میخواستم
زندگیش شده بود زندگیم
نفساش شده بود نفسم
لب خندش
همه چیش کنار صخره نشستیم به دریای نا معلوم خیره شده بودیم که همون لحظه همون دختره بهم ریخت افکارامون رو
دختره:ببخشید شما اقای کرمی هستید
نگاهی به مهشاد کردم که نگاهم بردم سمت دختره بلند شدم
مهراب:بله خودمم شما به جا نیاوردم
که همون لحظه ارسلان اومد پیش اون دختره
دیانا:من دیانام خواهر رضا برزگر میخواستم تنهایی باهاتون حرف بزنم
دودل بودم
نمیدونم چی میخواست
مهشاد:برو ببین چی میگه
نگاهی به مهشاد کردم که با ارسلان رفتن اونور تر
مهراب:خب بگو
دیانا:من مث داداشم نیستم من هیچ وقت دخالت نکردم به کاراش ولی الان میخوام انجامش بدم
بگو چه اتفاقی افتاده تو گذشته من احساس میکنم تو یه چیزی میدونی
ببین من میخوام به خواهرت کمک کنم دوس ندارم هروز زیر شکنجه های داداشم عذاب بکشه داداشم من اینجوری نبود یه ادم تخص بود ولی ازارش به یه مورچه هم نمیرسید ولی بعد اون اون اتفاق یه ادمه دیگه شد
اون که همه چیو میخواست بدون چرا من نگم
مهراب:خب ببین.......... (همه چیو گف خیلی گشاد شدم تازگیا)
پایان فلش بک🔙
با دستای گرمی که روی شونم حس کردم دست از افکارام کشیدم بیرون
و در متقابلم مهشاد فرصت بهش ندادم سریع تو بغلم گرفتمش
چون تنها کسی بود که الان من بهش احتیاج داشتم
و اون منو اروم میکرد.......
#paniz
با خستگی به تمام معنا از حموم زدم بیرون از حرص ملافه خونی رو جمع کردم
انداختم سبد چرکا لباسم پوشیدم
خسته شدمممم دیگه
بسه دیگه مرتیکههه کثافت انتقامش گرف تموم شد راحتت شد من بدبخت دیگه دختره نیستم
معلوم نی الان کجاس داداش من الان چی میشه مگه حق من اینه چرا
یه دفعه همه کاسه کوزه ها سر من ریخت تحملش واقعا سخته نمیتونمم
من نمیتونم
من میخاممم بمیرم
من از خودمم متنفر شدم
من حالم بده
طاقت ندارم
مرتیکه اشغال در خونه رو تیغ اینارم از دسترسم برداشته معلوم نیس میخواد چه بلایی سر من احمق بیار
من الان واقعا به یه نفر احتیاج دارم که باهاش درد و دل کنم ولی کسیی نیس
من تنهامم تنهای تنها زیر دلم به طور وجیحی تیر میکشید رو تخت دراز کشیدم مث یه بچه تو خودمم جمع شدم انقدر اشک ریختم که بالشت خیسه خیس شده بود.....
اینم پارت طولانی
۱۴.۱k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.