پارت 5
پارت 5
تهیون:از امروز میتونی کارتو شروع کنی... بلند شدم، تعظیم کوتاهی کردم و با اعصاب خط خطی بیرون اومدم... سوبین:اتاقتو نشونت بدم؟... بومگیو:یه سری وسایل باید بیارم، برگشتنی میبینم... و بدون توجه بهش با اخم رد شدم و به طرف در خروجی رفتم.... برا من پوزخند میزنه.. بعد میگه رابطه ی خیب. . اه... بالاخره این عمارت طولانی تموم شد... یونجون و کای توی ماشین یونجون نشسته بودن.. با دیدن من انکار که دنیارو بهشون دادن، به طرفم پرواز کردن:چیشد؟ کای:دعوا که نکردی؟ یونجون:ازش خوشت اومد؟ کای:میتونی اینجا تحمل کنی؟ یونجون استخدام شدی؟... بومگیو:عههههه... بسه! هی سوال سوال سوال... بابا نفس بکشین خفه نشین... بله، استخدام شدم.. الانم میرم خونه وسایلمو بردارم... یونجون:خونه ؟... لحنش یه جوری بود... بومگیو:چیشده؟ کای:خب... یونجون:ببین... بومگیو:بگین دیگه! یونجون:صاحب خونه زنگ زد گفت... ک.. کل... وسایلو... خالی کرده... ( زمزمه)از خونه... جا خوردم... هنوز ده روز فرصت داشتم... میدونستم روزی قراره این اتفاق بیفته... ولی... بهم ده روز فرصت داد... الان من با اونهمه وسیله چیکار کنم؟... یونجون:هیچی... بفروششون... باز بلند فکر کردم:نمیشه... اونا تنها یادگاری از مامان و بابان... کای:پس.. میخوای چیکار کنی؟ صدام کمی لرزید... وقته گریه نبود... وقتی واسه گریه نداشتم:... مجبورم... بفروشمشون...
تهیون:از امروز میتونی کارتو شروع کنی... بلند شدم، تعظیم کوتاهی کردم و با اعصاب خط خطی بیرون اومدم... سوبین:اتاقتو نشونت بدم؟... بومگیو:یه سری وسایل باید بیارم، برگشتنی میبینم... و بدون توجه بهش با اخم رد شدم و به طرف در خروجی رفتم.... برا من پوزخند میزنه.. بعد میگه رابطه ی خیب. . اه... بالاخره این عمارت طولانی تموم شد... یونجون و کای توی ماشین یونجون نشسته بودن.. با دیدن من انکار که دنیارو بهشون دادن، به طرفم پرواز کردن:چیشد؟ کای:دعوا که نکردی؟ یونجون:ازش خوشت اومد؟ کای:میتونی اینجا تحمل کنی؟ یونجون استخدام شدی؟... بومگیو:عههههه... بسه! هی سوال سوال سوال... بابا نفس بکشین خفه نشین... بله، استخدام شدم.. الانم میرم خونه وسایلمو بردارم... یونجون:خونه ؟... لحنش یه جوری بود... بومگیو:چیشده؟ کای:خب... یونجون:ببین... بومگیو:بگین دیگه! یونجون:صاحب خونه زنگ زد گفت... ک.. کل... وسایلو... خالی کرده... ( زمزمه)از خونه... جا خوردم... هنوز ده روز فرصت داشتم... میدونستم روزی قراره این اتفاق بیفته... ولی... بهم ده روز فرصت داد... الان من با اونهمه وسیله چیکار کنم؟... یونجون:هیچی... بفروششون... باز بلند فکر کردم:نمیشه... اونا تنها یادگاری از مامان و بابان... کای:پس.. میخوای چیکار کنی؟ صدام کمی لرزید... وقته گریه نبود... وقتی واسه گریه نداشتم:... مجبورم... بفروشمشون...
۱.۸k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.