قصه ی همیشه تکرار
از زبان راوی: پنج سال گذشته بود اما بیماری قلبی چویا شدید شده بود دکترا گفته بودند باید عمل بشه پول عمل زیاد بود و اون پولی که پس انداز کرده بود ماله نوعه بود اونم داشت بزرگتر میشد اما چویا تصمیم گرفت تا زمانی که وقت زندگی داره با نوعه بیشتر وقت بگذرونه امروز داشت کارهاش رو انجام میداد نوعه از مدرسه برگشت
& چویا من اومدم
+ خوش آمدی قشنگم
& امروز تو مدرسه بیست گرفتم
+؛آفرین پسر قشنگم حالا منم یه هدیه برات دارم بیا
نوعه رو برد توی حیاط و یه دوچرخه بهش نشون داد
+ تولدت مبارک فرشته ی من
& این برای منه چویا
+ بله
& مرسی مامان
+ بلاخره بهم گفتی مامان دوست دارم
& من بیشتر
+ عزیزم حالا برو بازی کن
& هورا
شب شد نوعه خوابید چویا رفت تو حیاط رو تراس که یهو افتاد روی زمین فهمید که وقتش داره تموم میشه اما نمیخواست وقتی نوعه پاشد اون رو اینجوری ببینه می خواست بلند شه اما نشد که یهو صدای پایی شنید یه مرد رو بالای سرش دید که چشمای قهوهای و موهای قهوه ای رنگ داشت
- سلام
+ سلام شما کی هستید ؟
& چویا من اومدم
+ خوش آمدی قشنگم
& امروز تو مدرسه بیست گرفتم
+؛آفرین پسر قشنگم حالا منم یه هدیه برات دارم بیا
نوعه رو برد توی حیاط و یه دوچرخه بهش نشون داد
+ تولدت مبارک فرشته ی من
& این برای منه چویا
+ بله
& مرسی مامان
+ بلاخره بهم گفتی مامان دوست دارم
& من بیشتر
+ عزیزم حالا برو بازی کن
& هورا
شب شد نوعه خوابید چویا رفت تو حیاط رو تراس که یهو افتاد روی زمین فهمید که وقتش داره تموم میشه اما نمیخواست وقتی نوعه پاشد اون رو اینجوری ببینه می خواست بلند شه اما نشد که یهو صدای پایی شنید یه مرد رو بالای سرش دید که چشمای قهوهای و موهای قهوه ای رنگ داشت
- سلام
+ سلام شما کی هستید ؟
۴.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.