چندپارتی تهیونگ وقتی بین بچه هاش فرق میزاشت آخر
از مدرسه که اومدم اصلا حال خوبی نداشتم......
رفتم بالا لباسام و عوض کردم و داشتم چمدون هامو میبستم و وسایلامو جمع میکردم......
دلم نمیومد برم....
اصلا دلم نمیومد....
یهو در باز شد و مامان اومد تو...
+مایا......
بابات توضیح داد چی شده....
الان خوبی؟
مایا:هوم خوبم....
+بیا پایین ناهار بخور.....
اصلا اشتها نداشتم....
رفتیم پایین و بعد از من و مامان باباهم اومد نشست سر میز.....
وسط غذا خوردن بودیم که
+مایا پروازت فررا صبح ساعت ۹ هستش....
تا اونموقع وسایلاتو جمع کن.....
یدفعه بابا چهره جدیش رو از دست داد....
میتونستم بغضو توی چشماش بفهمم
_من دیگه نمیخورم...
و از پله ها رفت بالا....
مایا:مامان
میشه برم باهاش صحبت کنم.....؟
+معلومه
از پله ها رفتم بالا و بدون در زدن وارد اتاق بابا شدم.....
د..دیدم رو تخت نشسته و داره گریه میکنه.....
تا منو دید سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد....
منم طاقت دیدن اشکاشو نداشتم....
مایا:ب...بابا
و زود رفتم بغلش کردم و پاهامو دورش حلقه کردم(رو تخت نشسته)
_مایا.....واقعا میخوای بری؟(بغض)
مایا:مگه واستون مهمه(بغض)بالاخره شما که از من متنفرید....
_ما...مایا....
میشه نری(شکستن بغض)
مایا:بابا.....گریه نکن بهت نمیاد....
_مایا...
مایا:باشه نمیرم.....
فقط میشه دیگه بهم کم محلی نکنی؟
چون من بدون تو نمیتونم زندگی کنم....
محکم تر بغلم گرفت و
_از کی بود بغلت نگرفته بودم...
مایا:میشه بگی چرا؟
_خودمم نمیدونم.....
اما از این به بعد همیشه تو بغل منی......
رفتم بالا لباسام و عوض کردم و داشتم چمدون هامو میبستم و وسایلامو جمع میکردم......
دلم نمیومد برم....
اصلا دلم نمیومد....
یهو در باز شد و مامان اومد تو...
+مایا......
بابات توضیح داد چی شده....
الان خوبی؟
مایا:هوم خوبم....
+بیا پایین ناهار بخور.....
اصلا اشتها نداشتم....
رفتیم پایین و بعد از من و مامان باباهم اومد نشست سر میز.....
وسط غذا خوردن بودیم که
+مایا پروازت فررا صبح ساعت ۹ هستش....
تا اونموقع وسایلاتو جمع کن.....
یدفعه بابا چهره جدیش رو از دست داد....
میتونستم بغضو توی چشماش بفهمم
_من دیگه نمیخورم...
و از پله ها رفت بالا....
مایا:مامان
میشه برم باهاش صحبت کنم.....؟
+معلومه
از پله ها رفتم بالا و بدون در زدن وارد اتاق بابا شدم.....
د..دیدم رو تخت نشسته و داره گریه میکنه.....
تا منو دید سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد....
منم طاقت دیدن اشکاشو نداشتم....
مایا:ب...بابا
و زود رفتم بغلش کردم و پاهامو دورش حلقه کردم(رو تخت نشسته)
_مایا.....واقعا میخوای بری؟(بغض)
مایا:مگه واستون مهمه(بغض)بالاخره شما که از من متنفرید....
_ما...مایا....
میشه نری(شکستن بغض)
مایا:بابا.....گریه نکن بهت نمیاد....
_مایا...
مایا:باشه نمیرم.....
فقط میشه دیگه بهم کم محلی نکنی؟
چون من بدون تو نمیتونم زندگی کنم....
محکم تر بغلم گرفت و
_از کی بود بغلت نگرفته بودم...
مایا:میشه بگی چرا؟
_خودمم نمیدونم.....
اما از این به بعد همیشه تو بغل منی......
۲۳.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.