خیال تو
خیال تو
qart 6
یونگ هو : ببخشید میشه ازتون یه درخواستی کنم
جونگکوک : بله بفرمایین
یونگ هو: اگه مشکلی نداشته باشی خوشحال میشم برا شب در خدمتتون باشم
جونگکوک : اوه،باشه حتما
یونگ هو: پس من لوکیشنو براتون میفرستم
فعلا شب میبینمتون
جونگکوک: فعلا
ویو جونگکوک
(بخاطر سانا دو دل بودم که قبول کنم یا نه ولی معلوم بود یونگ هو برا اینکه سانارو امتحان کنه این کارارو میکنه ولی اون قضیه دیگه مونده تو گذشته ولی من هنوزم عاشق سانا بودم ولی بخاطر ویون باید به احساساتم پشت میکردم برا همین زنگ زدم به ویون گفتم برا شب حاضربه خودمم رفتم خونه و یه دوش گرفتم بعد حاضر شدمو نشستم منتظر سانا موندم)
وبو سانا ( تو بیمارستان مشغول کار بودم که یهو گوشیم زنگ خورد)
سانا: اه لعنتی این دیگ چی میخواد
گوشیو برداشتم
سانا : بله
یونگ هو : عزیزم حاضر شو برا شب مهمون داریم
سانا :کیه
یونگ هو : جناب جئون (با پوز خند)
سانا: چی میگی تو ها!! سعی داری چیکار کنی؟! بسه دیگ از دستت خسته شدم تو میخوای چیو صابت کنی؟!(با داد و عصبانیت)
یونگ هو: همینکه شنیدی اگه تو راس میگی چیزی بیستون نیس چرا انقد بهم ریختی ها!!(با داد)
برا اینکه همچی بدتر نشه قبول کردم
سانا: باشه الان میرم خونه به اجوما (خدمتکار خونه) میگم همچی حاضر کنه
یونگ هو : خوبه ،فعلا
گوشیو قطع کردم داشتم یه گوشه گریه میکردم که لیا اومد تو
لیا: خوشگلم چی شده؟؟چرا داری گریه میکنی؟؟
سانا : لیا من دیگه خسته شدم از کارای این عوضی دیگه نمیتونم تحمل کنم خو صبر منم یه حدی داره (با گریه)
لیا: باشه عزیزم آروم باش من مطمئنم همچی درست میشه
سانا : امیدوارم
همه ماجرارو واسه لیا تعریف کردم و اونم منو محکم بغل کرده بود بعد اینکه کلی باهم درد و دل کردیم کم کم حاضر شدمو حرکت کردم سمت خونه
رفتم تو آشپز خونه و دیدم اجوما اونجاس
سانا: سلام اجتماعی
اجوما: سلام دختر قشنگم
سانا : اجتماعی میشه ازت بخوام برا شب همچیو حاضر کنی اخه مهمون داریم
اجوما:باشه عزیزم حتما
سانا: ممنون
بعد اینکه ب اجوما گفتم همچیو حاضر کنه رفتم حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرون که دیدم یونگ هو اونجاس
یونگ هو : سلام
سانا: سلام (سرد)
یونگ هو : چیزی شده (همینطوری که داشت با گوشی ور میرفت)
سانا: واقعا خیلی مسخره ای تازه میپرسی چیزی شده؟
یونگ هو: (از رو تخت بلند شد) من نمیفهمم تو چرا انقد به این قضیه گیر دادی یعنی من نمیتونم شریکمو برا شام به خونم دعوت کنم تو.... تو نکنه هنوزم دوسش داری؟
دیگه نتونستم تحمل کنم
سانا: آره اصن دوسش دارم میخوای چیکار کنی ها!!
همینطوری داشتیم باهم دعوا میکردیم که یهو صدای اجوما اومد
اجوما : مهمونا اومدن
یونگ هو: زود حاضرشو بیا پایین بعدا بهت با من اینطوری حرف زدنو میفهمونم
یونگ هو رفت پایین منم حاضر شدم یه میکاپ ساده اما شیک کردم و یه یه دامن و نیم تنه با کفش پاشنه دار پوشیدمو رفتم پایین)
سانا : سلام
جونگکوک: سلام
ویون : سلام
سانا (یکم مکث کرد ) سلام
جونگکوک اوه یادم رفت معرفی کنم دوست دخترم ویون
یونگ هو : خوشبختم(با خنده شیطنت امیز به سانا نگاه کرد)
ویون : منم همینطور
سانا : خوشبختم (با بغض)
ویو جونگکوک
(بعد شام کلی حرف زدیم با ویون راه افتادیم سمت خونه چون ویون میخواست فردا بره بوسان گذاشتمش خونه پدر و مادرش بعد رفتم خونه یه دوش گرفتمو خوابیدم)
ویو سانا
(باورم نمیشد جونگکوک دوست دختر داره ولی خوب اونم بلاخره حق زندگی کردن داره ولی حس میکردم دختررو یه جایی دیدم ولی نمیدونستم کجا)
یونگ هو : پاشو بریم بخوابیم فردا درباره اون قضیه حرف میزنیم
سانا: باشه (با صدای اروم)
یه روز پر ماجرای دیگه هم گذشت چون فردا روز تعطیل بود با خیال راحت دراز کشیدم رو تخت تا بخوابم البته نمیشه گفت هم با خیال راحت چون فکر و خیال جونگکوک منو ول نمیکرد هنوزم قلبم بخاطرش میلرزید همینطوری داشتم تو دلم با خودم حرف میزدم که انقد خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد.
کپی ممنوع❌️❌️
qart 6
یونگ هو : ببخشید میشه ازتون یه درخواستی کنم
جونگکوک : بله بفرمایین
یونگ هو: اگه مشکلی نداشته باشی خوشحال میشم برا شب در خدمتتون باشم
جونگکوک : اوه،باشه حتما
یونگ هو: پس من لوکیشنو براتون میفرستم
فعلا شب میبینمتون
جونگکوک: فعلا
ویو جونگکوک
(بخاطر سانا دو دل بودم که قبول کنم یا نه ولی معلوم بود یونگ هو برا اینکه سانارو امتحان کنه این کارارو میکنه ولی اون قضیه دیگه مونده تو گذشته ولی من هنوزم عاشق سانا بودم ولی بخاطر ویون باید به احساساتم پشت میکردم برا همین زنگ زدم به ویون گفتم برا شب حاضربه خودمم رفتم خونه و یه دوش گرفتم بعد حاضر شدمو نشستم منتظر سانا موندم)
وبو سانا ( تو بیمارستان مشغول کار بودم که یهو گوشیم زنگ خورد)
سانا: اه لعنتی این دیگ چی میخواد
گوشیو برداشتم
سانا : بله
یونگ هو : عزیزم حاضر شو برا شب مهمون داریم
سانا :کیه
یونگ هو : جناب جئون (با پوز خند)
سانا: چی میگی تو ها!! سعی داری چیکار کنی؟! بسه دیگ از دستت خسته شدم تو میخوای چیو صابت کنی؟!(با داد و عصبانیت)
یونگ هو: همینکه شنیدی اگه تو راس میگی چیزی بیستون نیس چرا انقد بهم ریختی ها!!(با داد)
برا اینکه همچی بدتر نشه قبول کردم
سانا: باشه الان میرم خونه به اجوما (خدمتکار خونه) میگم همچی حاضر کنه
یونگ هو : خوبه ،فعلا
گوشیو قطع کردم داشتم یه گوشه گریه میکردم که لیا اومد تو
لیا: خوشگلم چی شده؟؟چرا داری گریه میکنی؟؟
سانا : لیا من دیگه خسته شدم از کارای این عوضی دیگه نمیتونم تحمل کنم خو صبر منم یه حدی داره (با گریه)
لیا: باشه عزیزم آروم باش من مطمئنم همچی درست میشه
سانا : امیدوارم
همه ماجرارو واسه لیا تعریف کردم و اونم منو محکم بغل کرده بود بعد اینکه کلی باهم درد و دل کردیم کم کم حاضر شدمو حرکت کردم سمت خونه
رفتم تو آشپز خونه و دیدم اجوما اونجاس
سانا: سلام اجتماعی
اجوما: سلام دختر قشنگم
سانا : اجتماعی میشه ازت بخوام برا شب همچیو حاضر کنی اخه مهمون داریم
اجوما:باشه عزیزم حتما
سانا: ممنون
بعد اینکه ب اجوما گفتم همچیو حاضر کنه رفتم حموم یه دوش گرفتم اومدم بیرون که دیدم یونگ هو اونجاس
یونگ هو : سلام
سانا: سلام (سرد)
یونگ هو : چیزی شده (همینطوری که داشت با گوشی ور میرفت)
سانا: واقعا خیلی مسخره ای تازه میپرسی چیزی شده؟
یونگ هو: (از رو تخت بلند شد) من نمیفهمم تو چرا انقد به این قضیه گیر دادی یعنی من نمیتونم شریکمو برا شام به خونم دعوت کنم تو.... تو نکنه هنوزم دوسش داری؟
دیگه نتونستم تحمل کنم
سانا: آره اصن دوسش دارم میخوای چیکار کنی ها!!
همینطوری داشتیم باهم دعوا میکردیم که یهو صدای اجوما اومد
اجوما : مهمونا اومدن
یونگ هو: زود حاضرشو بیا پایین بعدا بهت با من اینطوری حرف زدنو میفهمونم
یونگ هو رفت پایین منم حاضر شدم یه میکاپ ساده اما شیک کردم و یه یه دامن و نیم تنه با کفش پاشنه دار پوشیدمو رفتم پایین)
سانا : سلام
جونگکوک: سلام
ویون : سلام
سانا (یکم مکث کرد ) سلام
جونگکوک اوه یادم رفت معرفی کنم دوست دخترم ویون
یونگ هو : خوشبختم(با خنده شیطنت امیز به سانا نگاه کرد)
ویون : منم همینطور
سانا : خوشبختم (با بغض)
ویو جونگکوک
(بعد شام کلی حرف زدیم با ویون راه افتادیم سمت خونه چون ویون میخواست فردا بره بوسان گذاشتمش خونه پدر و مادرش بعد رفتم خونه یه دوش گرفتمو خوابیدم)
ویو سانا
(باورم نمیشد جونگکوک دوست دختر داره ولی خوب اونم بلاخره حق زندگی کردن داره ولی حس میکردم دختررو یه جایی دیدم ولی نمیدونستم کجا)
یونگ هو : پاشو بریم بخوابیم فردا درباره اون قضیه حرف میزنیم
سانا: باشه (با صدای اروم)
یه روز پر ماجرای دیگه هم گذشت چون فردا روز تعطیل بود با خیال راحت دراز کشیدم رو تخت تا بخوابم البته نمیشه گفت هم با خیال راحت چون فکر و خیال جونگکوک منو ول نمیکرد هنوزم قلبم بخاطرش میلرزید همینطوری داشتم تو دلم با خودم حرف میزدم که انقد خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد.
کپی ممنوع❌️❌️
۲۰.۵k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.