پارت ۵۱
بعد رفتم و آماده شدم و راستش من میترسیدم تنها بزارمشون
_نمیشه حالا اینا رو هم ببریم
×نه نمیشه
_خب چرااا بابا من میترسم چند روزه هی یکی منو تعقیب میکنه
×اهااا پس تا یه حدودی فهمیدی (اروم)
_چی رو فهمیدم
×ها هیچی هیچی بابا طوری نمیشه درو قفل میکنیم
_هوووف باشه شایلین مامان خرابکاری نکنی تا من بیام
٪باشه مامان خیالت راحت
_من رفتم خدافظ
٪خدافظ
_اع وااا نمیای بغلم
٪اع راس میگی ببخشید مامان
بعد دوید و اومد بغلم کرد منم بغلش کردم و بعد با جسی از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
_نمیخوای بگی کجا داریم میریم
×میفهمی خودت به زودی
_اوکی
از زبان جونکوک:
با دوست یونا یعنی جسی از قبل همه چیزو همانگ کرده بودیم و تو کافه قرار گذاشته بودیم تو کافه ای که جز منو جسی و یونا کس دیگه ای قرار نبود بیاد از قبل همه چیز هماهنگ شده بود دل تو دلم نبود پس چرا نمیاد دیگه که دیدم در کافه باز شد سریع رفتم و روبه پنجره وایسادم پشت بهشون
از زبان یونا:
وارد به کافه شدیم رفتیم جلو تر که یه مردی رو دیدم که پشتش به ما بود و روبه پنجره وایساده بود چه هیکلی هم داشت به نظر جذاب بود ای وایسا ببینم چی دارم میگم چرا اینجا هیچکس نیس
_جسی برای چی منو آوردی اینجا
×بهتره من برم بچه ها تنهان
_چ...چی داری میگی حالت خوبه منو واسه چی آوردی اینجا
×خدافظ
بعد جسی رفت من که کلا مخم هنگ کرده بود یهو دیدم مرده برگشت سمتم .ا...اون ....اون جونکوکی من بود باورم نمیشه اون جونکوک بود چه ابهتی چه هیکلی چقدر جذاب تر شده بود عررررر از شدت خوشحالی گریه میکردم
+پرنسسم بعد چند سال هنوز نمیخوای بیای بغلم (بغض)
_چرا میام (گریه)
فورا رفتم و بغلش کردم خیلی محکم اونم بغضش ترکید و هر دو زدیم زیر گریه از هم جدا شدیم همه جامو بوس کرد
+ دلم برات تنگ شده بود خیلی زیاد منو ببخش بعد اینکه حافظمو از دست دادم خیلییییی باهات سرد شدم بیبی ولی دیگه قرار نیس هیچوقت ولت کنم
_منم همینطور دیگه قرار نیس هیچوقت همو از دست بدیم
+اوهوم دختر کوچولوم کجاس دلم میخواد ببینمش
_میبینیش بغلشم میکنی قراره یه عمر باهاش زندگی کنی دیگه (لبخند)
+بیا بغلم دوباره
دوباره همو بغل کردیم اشکام تموم نمیشد خیلی خوشحال بودم
+عشقم گریه نکن دیگه نزار بعد این چند سال دوباره قلبم درد بگیره دیگه طاقت این همه دردو ندارم
_نه نه من خیلی خوشحالم گریه نمیکنم
بعد اشکامو پاک کردم
_نمیشه حالا اینا رو هم ببریم
×نه نمیشه
_خب چرااا بابا من میترسم چند روزه هی یکی منو تعقیب میکنه
×اهااا پس تا یه حدودی فهمیدی (اروم)
_چی رو فهمیدم
×ها هیچی هیچی بابا طوری نمیشه درو قفل میکنیم
_هوووف باشه شایلین مامان خرابکاری نکنی تا من بیام
٪باشه مامان خیالت راحت
_من رفتم خدافظ
٪خدافظ
_اع وااا نمیای بغلم
٪اع راس میگی ببخشید مامان
بعد دوید و اومد بغلم کرد منم بغلش کردم و بعد با جسی از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
_نمیخوای بگی کجا داریم میریم
×میفهمی خودت به زودی
_اوکی
از زبان جونکوک:
با دوست یونا یعنی جسی از قبل همه چیزو همانگ کرده بودیم و تو کافه قرار گذاشته بودیم تو کافه ای که جز منو جسی و یونا کس دیگه ای قرار نبود بیاد از قبل همه چیز هماهنگ شده بود دل تو دلم نبود پس چرا نمیاد دیگه که دیدم در کافه باز شد سریع رفتم و روبه پنجره وایسادم پشت بهشون
از زبان یونا:
وارد به کافه شدیم رفتیم جلو تر که یه مردی رو دیدم که پشتش به ما بود و روبه پنجره وایساده بود چه هیکلی هم داشت به نظر جذاب بود ای وایسا ببینم چی دارم میگم چرا اینجا هیچکس نیس
_جسی برای چی منو آوردی اینجا
×بهتره من برم بچه ها تنهان
_چ...چی داری میگی حالت خوبه منو واسه چی آوردی اینجا
×خدافظ
بعد جسی رفت من که کلا مخم هنگ کرده بود یهو دیدم مرده برگشت سمتم .ا...اون ....اون جونکوکی من بود باورم نمیشه اون جونکوک بود چه ابهتی چه هیکلی چقدر جذاب تر شده بود عررررر از شدت خوشحالی گریه میکردم
+پرنسسم بعد چند سال هنوز نمیخوای بیای بغلم (بغض)
_چرا میام (گریه)
فورا رفتم و بغلش کردم خیلی محکم اونم بغضش ترکید و هر دو زدیم زیر گریه از هم جدا شدیم همه جامو بوس کرد
+ دلم برات تنگ شده بود خیلی زیاد منو ببخش بعد اینکه حافظمو از دست دادم خیلییییی باهات سرد شدم بیبی ولی دیگه قرار نیس هیچوقت ولت کنم
_منم همینطور دیگه قرار نیس هیچوقت همو از دست بدیم
+اوهوم دختر کوچولوم کجاس دلم میخواد ببینمش
_میبینیش بغلشم میکنی قراره یه عمر باهاش زندگی کنی دیگه (لبخند)
+بیا بغلم دوباره
دوباره همو بغل کردیم اشکام تموم نمیشد خیلی خوشحال بودم
+عشقم گریه نکن دیگه نزار بعد این چند سال دوباره قلبم درد بگیره دیگه طاقت این همه دردو ندارم
_نه نه من خیلی خوشحالم گریه نمیکنم
بعد اشکامو پاک کردم
۸۳.۸k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.