𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟏
(ات ویو)
توی این چند ساعت حالم از خودم بهم میخورد که چرا باید این کارا رو بکنم چرا باید کنار یه قاطل شبا بخوابم
توی یه روز خسته شدم شاید واقعا احتياج به یه سفر داشته باشم من میخوام از اینجا برم حتی واسه دو روز شاید یه انرژی تازه برای ادامه نقش بازی کردنم احتیاج داشته باشم...اما این کار نباید مانع نقشه ام بشه
(زنگ زدی به ته)
ات:سلاااام چطوریییی؟
ته:بگو کار دارم
ات:ممم باشه گفتم شب زود بیا مامان بابات خونه نیستن امشب باهم شام بخوریم
ته:بزار ببینم چی میشه فعلا شرکت کار دارم
ته:(تو ذهنش =دارم حرصی که سر کوک داشتم رو سر ات خالی می کردم بدون اینکه خودم بفهمم اما شب حتما زود میرم خونه)
(ات ویو)
دروغ نباشه از دستش ناراحت شدم چرا اونجوری باهام حرف زد اما ولش کن نباید برات مهم باشه ات پس رفتم و همه خدمتکارا رو مرخص کردم و خودم یه شام درست کردم و فضا رو عاشقانه کردم
یه لباس خیلی جذب پوشیدم به نظر خودم لباس خیلی خوبی بود برای دل بردن حتی ته رنگی هم به رنگ مورد علاقه ته داشت،صبر کردم تا بیاد
..................................................
با صدای در از جام پاشدم معمولا ته کلید داره پس چرا در میزنه
در خونه رو باز کردم خودش بود تهیونگ بود
ته:سلام(با نگاه تعجبی)
ات:سلام خوش اومدی
ته:خبریه؟
ات:منظورت چیه؟
ته:اممم هیچی آخه فکر کردم میخوایم بریم جایی یا مهمونی یا نمیدونم ولش کن
ات:ممم نه اما شاید بیشتر از مهمونی خوش بگذره(این رو که گفتی به دیکش نگاه کردی)
ته:آها تازه گرفتم چخبره
ات:خب خداروشکر....گشنته؟
ته:بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی
ات:اوکی پس بریم شام بخوریم
ته:اما شام من همینجاس رو به روم
ات:یاااا الان نه من گشنمه
ته:سیرت میکنم
(برایداستایل بغلت کرد و از پله ها رفت بالا و توی اتاق مشترکتون گذاشتت رو تخت کتش رو دراورد و دونه دونه دکمه لباسش رو باز کرد و توی چشمات نگاه میکرد توی اون لحظه تو کاملا یادت رفته بود که داری نقش بازی میکنی یا شخص رو به روت قاطله فقط یادت میومد که با تمام وجودت عاشقشی وقتی پیرهنش رو از تنش دراورد انداخت پایین تخت. حولت داد به صورت خوابیده رو تخت دراوردت و دوتا پاش رو گذاشت دو طرف کمرت صورتش رو نزدیک سiنت برد)
ته:کی به تو اجازه داده همچین لباسی بپوشی؟
ات:من احتیاج به اجازه ندارم که چی بپوشم برا ددیم
ته:ممم زبون بازی هم بلد بودی ما خبر نداشتیم
ات:بله تو هیچی راجبم نمیدونی
ته:منطقی بود
(شروع کرد به بوسه های خیس روی سینه لختت اولش لذت داشت اما در کنارش به خودت لعنت میفرستادی که همچین لباسی پوشیدی)
ات:اییی تروخدا بسته همه سiنهام رو کبود کردی
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟏
(ات ویو)
توی این چند ساعت حالم از خودم بهم میخورد که چرا باید این کارا رو بکنم چرا باید کنار یه قاطل شبا بخوابم
توی یه روز خسته شدم شاید واقعا احتياج به یه سفر داشته باشم من میخوام از اینجا برم حتی واسه دو روز شاید یه انرژی تازه برای ادامه نقش بازی کردنم احتیاج داشته باشم...اما این کار نباید مانع نقشه ام بشه
(زنگ زدی به ته)
ات:سلاااام چطوریییی؟
ته:بگو کار دارم
ات:ممم باشه گفتم شب زود بیا مامان بابات خونه نیستن امشب باهم شام بخوریم
ته:بزار ببینم چی میشه فعلا شرکت کار دارم
ته:(تو ذهنش =دارم حرصی که سر کوک داشتم رو سر ات خالی می کردم بدون اینکه خودم بفهمم اما شب حتما زود میرم خونه)
(ات ویو)
دروغ نباشه از دستش ناراحت شدم چرا اونجوری باهام حرف زد اما ولش کن نباید برات مهم باشه ات پس رفتم و همه خدمتکارا رو مرخص کردم و خودم یه شام درست کردم و فضا رو عاشقانه کردم
یه لباس خیلی جذب پوشیدم به نظر خودم لباس خیلی خوبی بود برای دل بردن حتی ته رنگی هم به رنگ مورد علاقه ته داشت،صبر کردم تا بیاد
..................................................
با صدای در از جام پاشدم معمولا ته کلید داره پس چرا در میزنه
در خونه رو باز کردم خودش بود تهیونگ بود
ته:سلام(با نگاه تعجبی)
ات:سلام خوش اومدی
ته:خبریه؟
ات:منظورت چیه؟
ته:اممم هیچی آخه فکر کردم میخوایم بریم جایی یا مهمونی یا نمیدونم ولش کن
ات:ممم نه اما شاید بیشتر از مهمونی خوش بگذره(این رو که گفتی به دیکش نگاه کردی)
ته:آها تازه گرفتم چخبره
ات:خب خداروشکر....گشنته؟
ته:بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی
ات:اوکی پس بریم شام بخوریم
ته:اما شام من همینجاس رو به روم
ات:یاااا الان نه من گشنمه
ته:سیرت میکنم
(برایداستایل بغلت کرد و از پله ها رفت بالا و توی اتاق مشترکتون گذاشتت رو تخت کتش رو دراورد و دونه دونه دکمه لباسش رو باز کرد و توی چشمات نگاه میکرد توی اون لحظه تو کاملا یادت رفته بود که داری نقش بازی میکنی یا شخص رو به روت قاطله فقط یادت میومد که با تمام وجودت عاشقشی وقتی پیرهنش رو از تنش دراورد انداخت پایین تخت. حولت داد به صورت خوابیده رو تخت دراوردت و دوتا پاش رو گذاشت دو طرف کمرت صورتش رو نزدیک سiنت برد)
ته:کی به تو اجازه داده همچین لباسی بپوشی؟
ات:من احتیاج به اجازه ندارم که چی بپوشم برا ددیم
ته:ممم زبون بازی هم بلد بودی ما خبر نداشتیم
ات:بله تو هیچی راجبم نمیدونی
ته:منطقی بود
(شروع کرد به بوسه های خیس روی سینه لختت اولش لذت داشت اما در کنارش به خودت لعنت میفرستادی که همچین لباسی پوشیدی)
ات:اییی تروخدا بسته همه سiنهام رو کبود کردی
۳.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.