پارت ۷۲
ایان اجازه حرف زدن نداد ؛ هیجان زیاد باعث شد نفس نفس بزنه و گفت: تو تیرو زدی!
-نمیدونم داری از چـ...
-اون شب تو تیر رها کردی! آره خودتی... چرا زودتر نفهمیدم؟ باید زودتر میفهمیدم....تو اون شب اونجا بودی! تو....تو گرگینه رو دیدی! وقتی اون سعی کرد منو بکشه تو به پاش تیر زدی... تو اون سیاهپوش بودی!
چند لحظه ساکت شد و بعد از ادامه داد: تا حقیقت افشا نشه از این در زنده نمیری بیرون...
سکوت مطلق حکم فرما شد؛ دیگه حتی صدای نفس کشیدن همه هم قطع شد؛ ثانیه ها به طولانی ترین زمان ممکن میگذشت و قلب همه با شدت میزد...
جیمی با چشمای گرد شده و حیرت زده گفت: چ...چی؟...ایان؟!...؟
-اون تنها کسیه اون شب گرگینه رو دید!
در سکوتی دوباره درست در مقابل نوا که از حیرت لال شده بود شین به زور روی یه پا بلند شد و گفت: جیمی!....منـ...
جیمی انگار دردش یادش رفت؛ صورتش خنثی و حیرت زده شد؛ چهرش مثل مرده متحرک بی حرکت موند؛ آب دهنشو قورت داد و آروم لب زد: من به تو اعتماد کردم...
-جیمی بزار توضـ....
جیمی انگار تیکه ای از قلبش جدا شد و شکست؛ بی تعادل پشتش به دیوار خورد؛ انگار که بغض سنگینی گلوشو چنگ زد ؛ ابروهاشو درهم کشید و گفت: من...من بهت اعتماد داشتم....تو....تو این همه مدت دروغ میگفتی...!
شین بغض سنگینی بهش حجوم آورد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت: منـ...
-نمیدونم داری از چـ...
-اون شب تو تیر رها کردی! آره خودتی... چرا زودتر نفهمیدم؟ باید زودتر میفهمیدم....تو اون شب اونجا بودی! تو....تو گرگینه رو دیدی! وقتی اون سعی کرد منو بکشه تو به پاش تیر زدی... تو اون سیاهپوش بودی!
چند لحظه ساکت شد و بعد از ادامه داد: تا حقیقت افشا نشه از این در زنده نمیری بیرون...
سکوت مطلق حکم فرما شد؛ دیگه حتی صدای نفس کشیدن همه هم قطع شد؛ ثانیه ها به طولانی ترین زمان ممکن میگذشت و قلب همه با شدت میزد...
جیمی با چشمای گرد شده و حیرت زده گفت: چ...چی؟...ایان؟!...؟
-اون تنها کسیه اون شب گرگینه رو دید!
در سکوتی دوباره درست در مقابل نوا که از حیرت لال شده بود شین به زور روی یه پا بلند شد و گفت: جیمی!....منـ...
جیمی انگار دردش یادش رفت؛ صورتش خنثی و حیرت زده شد؛ چهرش مثل مرده متحرک بی حرکت موند؛ آب دهنشو قورت داد و آروم لب زد: من به تو اعتماد کردم...
-جیمی بزار توضـ....
جیمی انگار تیکه ای از قلبش جدا شد و شکست؛ بی تعادل پشتش به دیوار خورد؛ انگار که بغض سنگینی گلوشو چنگ زد ؛ ابروهاشو درهم کشید و گفت: من...من بهت اعتماد داشتم....تو....تو این همه مدت دروغ میگفتی...!
شین بغض سنگینی بهش حجوم آورد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت: منـ...
۳.۲k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.