*پارت هفتم*
باهاش دست میدم
+خوشبختم
_منم همینطور
¥چیزی میل دارید براتون بیارم؟
_آبجو
دستمو یکم آوردم بالا
+واسه منم ویسکی بیار
¥چشم
_حالت بد میشه ها
*مشکلی نیس
_اوکی
+اهل کجایی؟سئول؟
_نه،من دئگو به دنیا اومدم ولی خیلی وقته سئول زندگی میکنم.تو چی؟
+من همینجا به دنیا اومدم و بزرگ شدم
_هوم
با گذاشته شدم لیوان ویسکی جلوم سرمو از رو میز برداشتم و یکم ازش مزه کردم
+چند سالته؟
_بیست و نه
+پنج سال ازم بزرگتری،باید اوپا صدات کنم ولی من به این چیزای مسخره اهمیت نمیدم
_بیست و چهار سالته؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و لیوانمو سر کشیدم.
بخاطر یدفعه ای خوردنش چشمام دو دو میزد
انگشتامو گذاشتم رو چشمام و یکم فشارشون دادم
+شششتتتتت
آروم دستشو گذاشت رو شونم
_حالت خوبه؟
دوباره سرمو گذاشتم رو میز و خندیدم
+آره،عالیم
_مطمئنی؟
+اوهوم
*
*
*
با حس خیس شدن پام از خواب پریدم
+یاااااا خداااااا این چیه؟
متعجب به سگ کوچولویی که داشت پامو لیس میزد خیره شدم.
بعد از بالا اومدن ویندوزم سریع پامو کشیدم کنار
+عجب چندشیه این...
به اطراف نگاه کردم
+خونه بابا که نیس،خونه خودمم نیست...اینجا کجاست؟
سگه رو برداشتم و یکم نگاش کردم
+اگه دزدیده باشنم با جون تو تهدیدشون میکنم.تو که ناراحت نمیشی،میشی؟
_ولی من خیلی ناراحت میشم
نگاهمو به بالا سر میدم و با مین یونگی پسری که تو بار باهاش آشنا شده بودم رو به رو شدم
+تو؟
_آره من،فرشته نجاتت...ببینم تو چیکار کردی؟
+چیکار کردم؟
_دیشب دو نفر میخاستن به زور با خودشون ببرنت که من و چند نفر دیگه که اونجا بودن نزاشتیم
+واقعاااا؟؟؟ببینم زنگ زدین به پلیس؟
_نشد،قبل از اینکه زنگ بزنیم در رفتن
سریع بلند شدم
+بابت همه چی ممنونم
_خواهش میکنم
سریع کیفمو از رو میز عسلی کنار تخت برداشتم
+ببخشید که مزاحمت شدم،من دیگه میرم
_کجا میری؟من برات صبحونه آماده کردم
+نه ممنون...باید برم
_یاااا به حرف بزرگ ترت گوش کن
+خیله خب،دستشویی کجاست؟دارم میترکم
_ته راهرو
سریع از اتاق میرم بیرون و به سمت دستشویی پرواز میکنم...
بعد از انجام کارای مربوطه و شستن دست و صورتم با آرامش میام بیرون و میرم تو آشپز خونه پیش یونگی که داشت آشپزی میکرد
+آخیییییششش
_خسته نباشی
+سلامت باشی
خندید
_مث بقیه دخترا بهت بر نخورد
+چرا بر بخوره؟خو خسته شدم دیگه... بعدشم آدم باید جنبه داشته باشه
_آره،همینه*تشویق کننده*
پشت میز نشستم و سرمو گذاشتم روش
_تو کلا هر میزی میبینی روش میخابی؟
+آره
_آفرین
یه کاسه گذاشت جلوم
_عاممم من زیاد آشپزیم خوب نیس معلوما جین هیونگ یا خدمتکارا برام غذا میپزن
با هیجان چابستیکارو برداشتم و خاستم بخورم که با دیدن محتویات داخل کاسه اشتهام کور شد
+نودل؟؟؟
_آره،چشه؟
+این آشپزی آشپزی که میگفتی همین بود؟
_اره دیگه
+خوشبختم
_منم همینطور
¥چیزی میل دارید براتون بیارم؟
_آبجو
دستمو یکم آوردم بالا
+واسه منم ویسکی بیار
¥چشم
_حالت بد میشه ها
*مشکلی نیس
_اوکی
+اهل کجایی؟سئول؟
_نه،من دئگو به دنیا اومدم ولی خیلی وقته سئول زندگی میکنم.تو چی؟
+من همینجا به دنیا اومدم و بزرگ شدم
_هوم
با گذاشته شدم لیوان ویسکی جلوم سرمو از رو میز برداشتم و یکم ازش مزه کردم
+چند سالته؟
_بیست و نه
+پنج سال ازم بزرگتری،باید اوپا صدات کنم ولی من به این چیزای مسخره اهمیت نمیدم
_بیست و چهار سالته؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و لیوانمو سر کشیدم.
بخاطر یدفعه ای خوردنش چشمام دو دو میزد
انگشتامو گذاشتم رو چشمام و یکم فشارشون دادم
+شششتتتتت
آروم دستشو گذاشت رو شونم
_حالت خوبه؟
دوباره سرمو گذاشتم رو میز و خندیدم
+آره،عالیم
_مطمئنی؟
+اوهوم
*
*
*
با حس خیس شدن پام از خواب پریدم
+یاااااا خداااااا این چیه؟
متعجب به سگ کوچولویی که داشت پامو لیس میزد خیره شدم.
بعد از بالا اومدن ویندوزم سریع پامو کشیدم کنار
+عجب چندشیه این...
به اطراف نگاه کردم
+خونه بابا که نیس،خونه خودمم نیست...اینجا کجاست؟
سگه رو برداشتم و یکم نگاش کردم
+اگه دزدیده باشنم با جون تو تهدیدشون میکنم.تو که ناراحت نمیشی،میشی؟
_ولی من خیلی ناراحت میشم
نگاهمو به بالا سر میدم و با مین یونگی پسری که تو بار باهاش آشنا شده بودم رو به رو شدم
+تو؟
_آره من،فرشته نجاتت...ببینم تو چیکار کردی؟
+چیکار کردم؟
_دیشب دو نفر میخاستن به زور با خودشون ببرنت که من و چند نفر دیگه که اونجا بودن نزاشتیم
+واقعاااا؟؟؟ببینم زنگ زدین به پلیس؟
_نشد،قبل از اینکه زنگ بزنیم در رفتن
سریع بلند شدم
+بابت همه چی ممنونم
_خواهش میکنم
سریع کیفمو از رو میز عسلی کنار تخت برداشتم
+ببخشید که مزاحمت شدم،من دیگه میرم
_کجا میری؟من برات صبحونه آماده کردم
+نه ممنون...باید برم
_یاااا به حرف بزرگ ترت گوش کن
+خیله خب،دستشویی کجاست؟دارم میترکم
_ته راهرو
سریع از اتاق میرم بیرون و به سمت دستشویی پرواز میکنم...
بعد از انجام کارای مربوطه و شستن دست و صورتم با آرامش میام بیرون و میرم تو آشپز خونه پیش یونگی که داشت آشپزی میکرد
+آخیییییششش
_خسته نباشی
+سلامت باشی
خندید
_مث بقیه دخترا بهت بر نخورد
+چرا بر بخوره؟خو خسته شدم دیگه... بعدشم آدم باید جنبه داشته باشه
_آره،همینه*تشویق کننده*
پشت میز نشستم و سرمو گذاشتم روش
_تو کلا هر میزی میبینی روش میخابی؟
+آره
_آفرین
یه کاسه گذاشت جلوم
_عاممم من زیاد آشپزیم خوب نیس معلوما جین هیونگ یا خدمتکارا برام غذا میپزن
با هیجان چابستیکارو برداشتم و خاستم بخورم که با دیدن محتویات داخل کاسه اشتهام کور شد
+نودل؟؟؟
_آره،چشه؟
+این آشپزی آشپزی که میگفتی همین بود؟
_اره دیگه
۱۳.۶k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.