part16🧟💀
"سوا"
داهیون : موفق شدیم
سوا : جوری که زدیش فک نکنم دیگه بتونه بلند شه
سوا : بیا فرار کنیم
کوک : درسته،باید فرارکنیم.سوا جونم خیلی باهوشه
سوا : سونبه؟کجا بو....
منو محکم بغل کرد
سوا : سو..سونبه؟
کوک : حالا میخواین برین میشه منم باهاتون بیام؟(چقد پروعه😂)
سوا : اوم..چیزه..اره خب..
کوک : سوا جونممم^-^(جانمممم:>)
سوا : گفتم اره الان میشه ولم کنی که حرف بزنیم؟
کوک : چیه؟بدت میاد؟
سوا : نخیر نگفتم بدم میاد فقط..
داهیون :🗿(ذهن داهیون : وسط جهنم اینا نشستن دارن باهم لاس میزنن)
بالاخره ولم کرد
کوک : خب نظرتون چیه یه حضور غیابی کنیم ؟ زامبی و غیر زامبی.
سوا : منظورت چیه ؟
کوک : شما دوتا اینقد سر و صدا کردین که هر خری اینجا بود صداتونو شنید..و منظورم چیه اره؟
سرمو نوازش کرد
کوک : پس خوب گوش کن
سوا :....
کوک : یعنی که دوتا خانومی تمام زامبی های محل رو بیدار فرمودین و به زودی همشون تشریف میارن اینجا..به عبارت دیگه کون هممون سرویسه👍
سوا : "وحشت"
کوک : حالا قهرمان کوچولو و داهیون راه بیوفتین^^
راه افتادیم پشت کوک...
یه طبقه رفتیم پایین تر که رفت سمت یه در
داهیون : در اتاق مطالعست...بنظرت امنه؟
کوک : پیشنهاد دیگه ای داری؟
داهیون : ن..نه ندارم..اون طرف سلف سرویسه که به هیچ عنوان نمیتونیم بریم..زامبیا از همونجا شروع کردن پخش شدن..مطمئنم اونجا یه قیامت کربلاست
سوا : حیف شد.تو سلف حتما یه چیزی برا خوردن پیدا میشد...هوم؟راستی سونبه..اون جعبه که زدی زیر بغلت چیه؟
کوک : ها این؟
بازش کرد.
سوا : اوووووو اینا نودلهههه
داهیون : باورم نمیشههه
سوا : داهیون نودلههههه(پس نه قیمس)
کوک : تا این حد خوشحال کننده بود؟
سوا : معلومه سونبه(T^T)شاید تو این موقعیت خنده دار باشه برا یه نودل ذوق کردیم...ولی نه اصلا خنده دار نیسسس...اوففف نمیدونستم دیدن یه نودل ساده اینقد خوشحالم میکنه...ممنون سونبهههه ولی از کجا پیدا کردی؟
کوک : مدیونی فک کنی از چند نفر دزدیدم..(زارت)
سوا :میدونستم همچین کاری میکنی (ー_ー;)
کوک : فعلا سوا جونم مهمتره
من هنوز نفهمیدم از جونم چی میخوای(눈‸눈)
یدفه در باز شد و یه پسر سرشو اورد بیرون
+سلام..م..میگم شما از طبقه بالا اومدین؟
بعد از کلی توضیح دادن مارو راه کرد داخل و عین شتر شروع کردیم نودل خوردن:/
_شما مارو نجات دادین
دهنمو پاک کردم و به اون دختر روبه روم خیره شدم
_کم کم داشتیم فک میکردیم اگه همینجا بمونیم از گشنگی میمیریم تو این چند روز تمام میز و صندلیارو زیر و رو کردیم و...چند تا شکلات و پاستیل پیدا کردیم..تونستیم باشون سر کنیم ولی همونطور که میبینین تعدادمون زیاده و خیلی زود تموم شد ولی حتی جرعتشو نداشتیم بریم فروشگاه یا سلف سرویس مدرسه(گایز سلف سرویس همونجاییه که دانش اموزا میرن اونجا غذاشونو میخورن)
سوا : خب راستش...این من نیستم که باید ازش تشکر کنید و با این حال سونبه هم از تشکر و اینجور چیزا خوشش نمیاد
_شما تمام این مدت خوابگاه بودین؟فقد ۳ نفرین؟
سوا : اومم..خب راستش از جاهای مختلف اومدیم...بعضیا خوابگاه بعضیا از بیرون
همون پسره که در برامون باز کردنشست پیشمون
+منم یکی از اونام...از کتاب خونه مرکزی فرار کردم
سوا : یعنی هیچکس اونجا زنده نموند؟
+نه جریان این نبود
اون پسر پاهاشو جمع کرد و زانوهاشو بغل کرد
+فقد اینکه با ادمای اونجا اوکی نبودم..دعوای ناجوری بینشون میشد *اضطراب*
ماهم اونجوریشو داشتیم(ー_ー;)"فک کردن به جونسوک"
سوا : هر جا میری یکی دوتا از اون ادما پیدا میشه
داهیون : موفق شدیم
سوا : جوری که زدیش فک نکنم دیگه بتونه بلند شه
سوا : بیا فرار کنیم
کوک : درسته،باید فرارکنیم.سوا جونم خیلی باهوشه
سوا : سونبه؟کجا بو....
منو محکم بغل کرد
سوا : سو..سونبه؟
کوک : حالا میخواین برین میشه منم باهاتون بیام؟(چقد پروعه😂)
سوا : اوم..چیزه..اره خب..
کوک : سوا جونممم^-^(جانمممم:>)
سوا : گفتم اره الان میشه ولم کنی که حرف بزنیم؟
کوک : چیه؟بدت میاد؟
سوا : نخیر نگفتم بدم میاد فقط..
داهیون :🗿(ذهن داهیون : وسط جهنم اینا نشستن دارن باهم لاس میزنن)
بالاخره ولم کرد
کوک : خب نظرتون چیه یه حضور غیابی کنیم ؟ زامبی و غیر زامبی.
سوا : منظورت چیه ؟
کوک : شما دوتا اینقد سر و صدا کردین که هر خری اینجا بود صداتونو شنید..و منظورم چیه اره؟
سرمو نوازش کرد
کوک : پس خوب گوش کن
سوا :....
کوک : یعنی که دوتا خانومی تمام زامبی های محل رو بیدار فرمودین و به زودی همشون تشریف میارن اینجا..به عبارت دیگه کون هممون سرویسه👍
سوا : "وحشت"
کوک : حالا قهرمان کوچولو و داهیون راه بیوفتین^^
راه افتادیم پشت کوک...
یه طبقه رفتیم پایین تر که رفت سمت یه در
داهیون : در اتاق مطالعست...بنظرت امنه؟
کوک : پیشنهاد دیگه ای داری؟
داهیون : ن..نه ندارم..اون طرف سلف سرویسه که به هیچ عنوان نمیتونیم بریم..زامبیا از همونجا شروع کردن پخش شدن..مطمئنم اونجا یه قیامت کربلاست
سوا : حیف شد.تو سلف حتما یه چیزی برا خوردن پیدا میشد...هوم؟راستی سونبه..اون جعبه که زدی زیر بغلت چیه؟
کوک : ها این؟
بازش کرد.
سوا : اوووووو اینا نودلهههه
داهیون : باورم نمیشههه
سوا : داهیون نودلههههه(پس نه قیمس)
کوک : تا این حد خوشحال کننده بود؟
سوا : معلومه سونبه(T^T)شاید تو این موقعیت خنده دار باشه برا یه نودل ذوق کردیم...ولی نه اصلا خنده دار نیسسس...اوففف نمیدونستم دیدن یه نودل ساده اینقد خوشحالم میکنه...ممنون سونبهههه ولی از کجا پیدا کردی؟
کوک : مدیونی فک کنی از چند نفر دزدیدم..(زارت)
سوا :میدونستم همچین کاری میکنی (ー_ー;)
کوک : فعلا سوا جونم مهمتره
من هنوز نفهمیدم از جونم چی میخوای(눈‸눈)
یدفه در باز شد و یه پسر سرشو اورد بیرون
+سلام..م..میگم شما از طبقه بالا اومدین؟
بعد از کلی توضیح دادن مارو راه کرد داخل و عین شتر شروع کردیم نودل خوردن:/
_شما مارو نجات دادین
دهنمو پاک کردم و به اون دختر روبه روم خیره شدم
_کم کم داشتیم فک میکردیم اگه همینجا بمونیم از گشنگی میمیریم تو این چند روز تمام میز و صندلیارو زیر و رو کردیم و...چند تا شکلات و پاستیل پیدا کردیم..تونستیم باشون سر کنیم ولی همونطور که میبینین تعدادمون زیاده و خیلی زود تموم شد ولی حتی جرعتشو نداشتیم بریم فروشگاه یا سلف سرویس مدرسه(گایز سلف سرویس همونجاییه که دانش اموزا میرن اونجا غذاشونو میخورن)
سوا : خب راستش...این من نیستم که باید ازش تشکر کنید و با این حال سونبه هم از تشکر و اینجور چیزا خوشش نمیاد
_شما تمام این مدت خوابگاه بودین؟فقد ۳ نفرین؟
سوا : اومم..خب راستش از جاهای مختلف اومدیم...بعضیا خوابگاه بعضیا از بیرون
همون پسره که در برامون باز کردنشست پیشمون
+منم یکی از اونام...از کتاب خونه مرکزی فرار کردم
سوا : یعنی هیچکس اونجا زنده نموند؟
+نه جریان این نبود
اون پسر پاهاشو جمع کرد و زانوهاشو بغل کرد
+فقد اینکه با ادمای اونجا اوکی نبودم..دعوای ناجوری بینشون میشد *اضطراب*
ماهم اونجوریشو داشتیم(ー_ー;)"فک کردن به جونسوک"
سوا : هر جا میری یکی دوتا از اون ادما پیدا میشه
۲۴.۱k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.